۲۴۶.اُسد الغابة - در شرح حال خالد بن عقبه -:او نزد پيامبر صلى اللَّه عليه و آله آمد و گفت : قرآن را برايم بخوان . ايشان خواند : (به راستى كه خدا به دادگرى و نيكوكارى فرمان مىدهد ...) . خالد گفت : دو باره بخوان و ايشان ، دوباره خواند .
خالد به ايشان گفت : به خدا سوگند كه از شيرينى و زيبايى خاصّى برخوردار است . آغازش ، بس گواراست و پايانش ، پُر بَر و بار ، و اين ، سخن بشر نيست .
۲۴۷.السيرة النبويّة ، ابن هشام - به نقل از محمّد بن مسلم بن شهاب زُهْرى -:ابو سفيان بن حرب و ابو جهل بن هشام و اَخنَس بن شريق بن عمرو بن وهب ثقفى ، همپيمان بنى زُهره ، شبى بيرون آمدند تا سخن پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله را كه در خانهاش نماز شب مىخواند ، بشنوند . هر يك از آنان ، در گوشهاى به گوش دادن نشست ، بى آن كه يكى از حضور ديگرى خبر داشته باشد تا طلوع سپيده . آنان به گوش دادن پرداختند و سپس رفتند . در راه به يكديگر برخوردند و هر يك ، ديگرى را سرزنش كرد و به هم گفتند : ديگر ، تكرار نشود ؛ زيرا اگر يكى از افراد نادانتان ، شما را ببيند ، در دلش ترديد مىافكنيد .
سپس رفتند . شب دوم ، هر يك از آنها به همان جايى كه شب قبل بود ، باز آمد و دوباره تا طلوع سپيده ، به گوش دادن پرداختند و متفرّق شدند . مجدّداً در راه به هم برخوردند و حرفهايى مانند شب گذشته به يكديگر گفتند و رفتند .
چون شب سوم شد ، باز هر فردى از آنها به همان جا آمد و تا طلوع سپيده ، به سخن پيامبر صلى اللَّه عليه و آله گوش دادند و پراكنده شدند و ديگر بار ، در راه به هم برخوردند و به يكديگر گفتند : بايد همپيمان شويم كه ديگر باز نياييم .
پيمان بستند و رفتند . چون صبح شد ، اخنس بن شريق ، عصايش را برداشت و از خانهاش بيرون آمد و به خانه ابو سفيان رفت و گفت : اى ابو حنظله ! نظرت را در باره آنچه از محمّد شنيدى ، به من بگو .
ابو سفيان گفت : اى ابو ثعلبه ! به خدا سوگند ، چيزهايى شنيدم كه برايم آشنا بود و مراد و معناى آنها را مىفهمم . چيزهايى را هم شنيدم كه معنا و مقصود آنها را نفهميدم .
اَخنَس گفت : سوگند به آن كه به او سوگند خوردى ، من نيز همين طور .
سپس از نزد او خارج شد و به خانه ابو جهل رفت و گفت : اى ابو الحكم ! نظرت در باره آنچه از محمّد شنيدى ، چيست ؟ گفت : چه شنيدم ! ما و بنى عبد مناف ، بر سرِ افتخار و بزرگى با يكديگر كشمكش داشتيم . آنها اطعام مىكردند ، ما هم اطعام مىكرديم . آنها مىجنگيدند ، ما هم مىجنگيديم . آنها داد و دَهِش مىكردند ، ما هم داد و دَهِش مىكرديم ، تا جايى كه چون هر دو با يكديگر پهلو زديم و همانند دو اسب مسابقه ، دوشادوش يكديگر حركت مىكرديم ، آنها گفتند : از ميان ما ، پيامبرى برخاسته كه از آسمان ، بدو وحى مىرسد . اكنون ما چگونه مىتوانيم به چنين چيزى دست يابيم ؟ به خدا سوگند كه هرگز به او ايمان نمىآوريم و باورش نمىكنيم .
اَخنَس برخاست و از پيش او رفت .