۵ / ۱۹
توبه نمودن مردى از مُهَلّبيان و كنيزك او
۶۲۰.كتاب التوّابين، ابن قُدامه - به نقل از اسماعيل بن عبد اللَّه خُزاعى - : به روزگار بَرمَكيان، مردى از مُهَلّبيان ،۱ براى كارى چند ، از بصره آمد و كارها را كه انجام داد، رهسپارِ بصره شد. در اين سفر ، غلامى و كنيزى ، او را همراهى مىكردند. چون به دجله نشست، جوانى را در ساحل دجله ديد كه جُبّهاى پشمين بر تن، و عصا و توبرهاى ، در دست دارد. ناخدا ، از مرد مهلَّبى خواست كه او را هم به بصره برد و كرايهاش را بگيرد. آن شيخِ مهلّبى به عرشه آمد و با ديدن آن جوان، دلش به حال او سوخت و به ناخدا گفت: نزديك برو و او را با خودت به سايبان [كشتى ]ببر. ناخدا هم او را سوار كرد.
چون وقت ناهار شد، شيخ ، فرمان داد و سفره انداختند . به ناخدا گفت: «به آن جوان هم بگو بيايد»؛ امّا جوان نپذيرفت، تا آن كه با اصرار فراوان آمد و شروع به خوردن كردند . چون غذايشان تمام شد، جوان خواست كه برود ؛ امّا شيخ نگذاشت و دستهايشان را شُستند . سپس شيخ مُهَلّبى ، خيكى را كه در آن شراب بود، خواست . قدحى نوشيد و قدحى هم به كنيزك داد . سپس قدحى به آن جوان ، تعارف كرد. جوان ، خوددارى نموده و گفت: مايلم مرا معاف بدارى. شيخ گفت: معافت داشتيم ؛ امّا با ما بنشين .
سپس قدحى ديگر به كنيزك نوشانْد و گفت: شروع كن!
كنيزك ، عود خود را از كيسهاى بيرون آورد و آن را آماده و مرتّب ساخت (كوك كرد) . سپس شروع به نواختن و خواندن كرد. شيخ گفت: اى جوان! تو هم از اين چيزها بلدى؟
جوان گفت: نيكوتر از اينها را بلدم!
آن گاه ، جوان شروع كرد: (به نام خداوند رحمتگرِ مهربان) . (برخوردارى [ از اين ]دنيا ، اندك است و براى كسى كه پروا پيشه كرده، آخرت ، بهتر است، و [ در آن جا ] به قدر نخِ هسته خرمايى ، بر شما ستم نخواهد شد . هر كجا باشيد، مرگ ، شما را در مىيابد، هر چند در بُرجهاى استوار باشيد).
جوان ، صداى خوشى داشت. شيخ ، پياله[ى شراب] را در آب [دريا] پرت كرد و گفت: گواهى مىدهم كه اينها ، زيباتر از آن چيزى است كه شنيدم! آيا باز هم هست؟
جوان گفت: آرى. (و بگو: حق ، از پروردگارتان [ رسيده ]است. پس هر كه مىخواهد ، بِگْرود و هر كه مىخواهد، انكار كند، كه ما براى ستمگران ، آتشى آماده كردهايم كه سراپردههايش ، آنان را در بر مىگيرد، و اگر فريادرسى جويند، به آبى چون مسِ گداخته كه چهرهها را بريان مىكند ، يارى مىشوند. وه! چه بد شرابى و چه زشت جايگاهى است!).
اين آيات ، در دل شيخ ، سختْ كارگر افتاد، چنان كه فرمان داد تا خيك شراب را به دور افكندند و عود را هم برداشت و شكست و سپس گفت: اى جوان! آيا راه نجاتى هست؟
گفت: آرى . (بگو: اى بندگان من كه بر خويشتن ، ستم روا داشتهايد ! از رحمت خدا ، نوميد مشويد. در حقيقت، خدا ، همه گناهان را مىآمرزد، كه او خود ، آمرزندهاى مهربان است).
شيخ ، فريادى زد و از هوش رفت و بر زمين افتاد. نگاه كردند و ديدند كه شيخ ، جان به جانآفرين ، تسليم كرده است. نزديك بصره رسيده بودند. سرنشينان كِشتى ، شيون سر دادند . مردم ، جمع شدند و جنازه او را - كه از سرشناسانِ مُهَلّبيان بود - به خانهاش بردند. من جنازهاى چون جنازه او نديده بودم كه چنين جمعيّتى برايش گِرد بيايد .
بعد شنيدم كه آن كنيزِ آوازخوان نيز جامهاى مويين بر تن كرده و بر روى آن ، جُبّهاى پشمين پوشيده است و شبها را به عبادت و روزها را به روزهدارى مىگذرانَد و چهل شب پس از مرگِ شيخ مُهَلّبى ، زنده بود. در يكى از اين شبها ، بر اين آيه گذشت : (و بگو: حق ، از پروردگارتان [ رسيده ]است. پس هر كه مىخواهد ، بگرود و هر كه مىخواهد ، انكار كند، كه ما براى ستمگران ، آتشى آماده كردهايم كه سراپردههايش ، آنان را در بر مىگيرد، و اگر فريادرسى جويند، به آبى چون مس گداخته - كه صورتها را بريان مىكند - ، يارى مىشوند. وه! چه بد شرابى و چه زشت جايگاهى است !).
صبح كه شد ، با پيكر بىجان او ، رو به رو شدند.