۵ / ۱۱
آه عميق كشيدن اويس قَرَنى
۶۱۲.المستدرك على الصحيحين - به نقل از هرم بن حيّان عبدى - : به كوفه وارد شدم و تنها آرزويم ديدن اويس قرنى بود. در جستجوى او بر آمدم و سراغش را مىگرفتم تا اين كه هنگام نيمروز ، او را ديدم كه در ساحل فرات ، تنها نشسته است... . گفتم: برادرم! آياتى از كتاب خدا را برايم بخوان تا آنها را از زبان تو بشنوم ؛ چرا كه تو را به خاطر خدا ، سختْ دوست مىدارم . چند دعايى و توصيهاى [نيز ]بكن تا آنها را از تو به ياد بسپارم.
پس در ساحل فرات ، دستم را گرفت و گفت: پناه مىبرم به خداى شنواى دانا ، از شيطانِ رانده شده! به نام خداى مهرگسترِ مهربان.
سپس آهى بلند كشيد و در جا گريست . آن گاه گفت: پروردگارِ بلندمرتبهام فرموده و درستترين سخن ، فرموده اوست و راستترين سخن ، سخن او و زيباترين كلام ، كلام اوست: (و ما آسمان و زمين و آنچه را ميان آنهاست ، به بازى نيافريديم. آنها را جز به حق ، خلق نكرديم) تا رسيد به: (كسى را كه خدا رحمت كرده است ؛ زيرا اوست همان ارجمند مهربان) .
سپس آهى بلند كشيد و خاموش شد. به او كه نگريستم، به نظرم آمد كه از هوش رفته است.
۵ / ۱۲
آيه روزى و باديهنشين تربيت نشده
۶۱۳.تفسير القرطبى - به نقل از اَصمَعى - : يك بار از مسجد بصره مىآمدم كه باديهنشينى بىفرهنگ و خشن ، سوار بر اشترى جوان، در حالى كه شمشيرش را به ميان بسته و كمان در دست داشت، نمايان شد . نزديك آمد و سلام كرد و گفت: از كدام تيرهاى؟
گفتم: از بنى اَصمَع.
گفت: تو اَصمَعى هستى؟
گفتم: آرى.
گفت: از كجا مىآيى؟
گفتم: از جايى كه در آن، سخن [خداى] رحمان ، تلاوت مىشود.
گفت: مگر [خداى] رحمان را سخنى است كه آدميان ، تلاوتش كنند؟
گفتم: آرى.
گفت: پس چيزى از آن را برايم بخوان.
من خواندم: (سوگند به بادهاى ذرّهافشان) تا (و در آسمان است روزى شما).
باديهنشين گفت: بس است ، اى اصمعى!
سپس به سوى ناقهاش رفت و آن را نَحر كرد و آن را با همان پوستش ، تكّه تكّه كرد و گفت: به من كمك كن كه اينها را تقسيم كنيم .
سپس گوشت آن ناقه را ميان كسانى كه آمد و شد مىكردند، تقسيم كرديم. سپس شمشير و كمانش را برداشت و آنها را شكست و زير جهاز شترش گذاشت و به سوى باديه رفت و مىگفت: (و در آسمان است روزى شما و آنچه وعده داده شدهايد). من از خودم ، بدم آمد و به سرزنش خويش پرداختم . سپس با رشيد به حج رفتم. در حال طواف بودم كه آوازى ضعيف شنيدم . به طرف آن برگشتم . ديدم كه همان باديهنشين است كه نحيف و زرد ، گشته است. به من سلام كرد و دستم را گرفت و گفت: سخن [خداى] مهربان را برايم تلاوت كن .
آن گاه ، مرا پشت مقام[ ابراهيم عليه السلام] نشاند. من خواندم: (سوگند به بادهاى ذرّهافشان) تا رسيد به: (در آسمان است روزىِ شما و آنچه وعده داده شدهايد).
باديهنشين گفت: ما آنچه را كه [خداى] مهربان ، وعدهمان داده است، حق يافتيم .
سپس گفت: آيا باز هم هست؟
گفتم: آرى . خداوند - تبارك و تعالى - مىفرمايد: (سوگند به پروردگار آسمان و زمين، كه واقعاً او حق است ، همان گونه كه خودِ شما سخن مىگوييد).
باديهنشين ، فريادى كشيد و گفت: سبحان اللَّه! چه كسى خداوند بزرگ را به خشم آورده است تا جايى كه سوگند خورده است؟! آيا سخن او را باور نكردهاند تا مجبورش كردند كه سوگند بخورد؟!
سه بار ، اين جمله را گفت و جان داد.