۵۹۹.تفسير القمّى : آيه : (مسلّماً يهوديان و كسانى را كه شرك ورزيدهاند ، دشمنترينِ مردم نسبت به مؤمنان خواهى يافت، و قطعاً كسانى را كه گفتند: «ما نصرانى هستيم»، نزديكترينِ مردم در دوستى با مؤمنان خواهى يافت) . سبب نزول اين آيه ، آن بود كه چون آزار و اذيّت قريش نسبت به پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و ياران او كه پيش از هجرت، در مكّه به او ايمان آورده بودند، بالا گرفت ، پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله به آنان دستور داد كه به حبشه هجرت كنند و جعفر بن ابى طالب را نيز همراه آنان روانه كرد. جعفر با هفتاد مرد از مسلمانان ، مكّه را ترك كرد و از طريق دريا ، رهسپار حبشه شدند. چون خبر رفتن آنان به قريش رسيد، عمرو بن عاص و عُمارة بن وليد را نزد نجاشى فرستادند تا آنها را به نزد خود برگردانند . عمرو و عُماره ، با هم سرِ دشمنى داشتند. از اين رو قريش گفتند: چگونه دو نفر را كه با هم دشمنى دارند، بفرستيم؟!
پس بنى مخزوم ، از جرم قتلى كه عُماره انجام داده بود ، گذشتند و بنى سهم ، از جرم عمرو بن عاص .
عُماره - كه جوانى زيبا و نازپرورده بود - ، تنها راهى شد ؛ امّا عمرو بن عاص ، زنش را نيز با خود بُرد. چون سوار كشتى شدند، شروع به مىگسارى كردند . عُماره به عمرو بن عاص گفت: به زنت بگو كه مرا ببوسد.
عمرو گفت: سبحان اللَّه! آيا اين كار ، رواست؟!
عُماره ، چيزى نگفت. چون عمرو سرمست شد، عُماره او را كه در جلوى كشتى ايستاده بود، هُل داد و به دريا انداخت. عمرو به سينه كِشتى چسبيد و سرنشينان كِشتى به دادش رسيدند و او را بالا كشيدند.
سپس به حضور نجاشى رسيدند و هدايايى را كه با خود آورده بودند ، تقديم او كردند و نجاشى ، آنها را از ايشان پذيرفت. عمرو بن عاص گفت: شهريارا ! گروهى از ما كه بر خلاف دين ما برخاستهاند و به خدايان ما ، ناسزا مىگويند ، اينك نزد تو آمدهاند . آنها را به ما باز گردان .
نجاشى ، عدّهاى را در پى جعفر فرستاد . او را آوردند. نجاشى گفت: اى جعفر! اينها چه مىگويند؟
جعفر گفت: پادشاها! چه مىگويند؟
نجاشى گفت: مىخواهند كه شما را به سوى آنها باز گردانم .
جعفر گفت: پادشاها ! از آنان بپرس كه آيا ما بردگان ايشانيم؟
عمرو گفت: نه ؛ بلكه مردمانى آزاد و شريف اند.
جعفر گفت: از آنان بپرس كه آيا از ما طلبى دارند كه آن را از ما مطالبه مىكنند؟
عمرو گفت: نه. از ايشان طلبى نداريم.
جعفر گفت: پس آيا خونى بر گردن ما داريد كه آن را از ما مطالبه كنيد؟
عمرو گفت: نه.
جعفر گفت: پس، از ما چه مىخواهيد؟! ما را آزار و اذيّت كرديد و ما هم از سرزمينتان خارج شديم.
عمرو بن عاص گفت: شهريارا ! اينان ، با دين ما ، مخالفت كردهاند و به خدايانمان دشنام داده و جوانانمان را فاسد كرده و اتّحاد ما را از هم پاشاندهاند . پس ايشان را به ما باز گردان تا به اوضاع خود ، سر و سامان بخشيم.
جعفر گفت: آرى . اى پادشاه ! ما با آنها از درِ مخالفت در آمديم ؛ چون خداوند ، در ميان ما ، پيامبرى را بر انگيخت كه به كنار گذاشتن شرك و بتپرستى، و ترك قرعه زدن با تيرهاى قمار، و گزاردن نماز و پرداخت زكات ، فرمان مىدهد و ظلم و ستم، و به ناحق ريختن خونها و زِنا كردن و رِباخوارى و خوردن مُردار و خون را حرام كرده، و به دادگرى و نيكوكارى و كمك به خويشاوندان ، فرمانمان داده و از فحشا و زشتكارى و ستم و تجاوز ، ما را نهى مىكند.
نجاشى گفت: خداوند ، عيسى بن مريم را هم براى همين چيزها فرستاد.
سپس افزود: اى جعفر! آيا از آنچه خدا بر پيامبرت فرو فرستاده است، چيزى از حفظ دارى؟
جعفر گفت: آرى . و سپس شروع به خواندن سوره مريم براى او كرد و چون به اين جا رسيد: (تنه درخت خرما را به طرف خود ، بِتكان تا بر تو ، خرماى تازه فرو ريزد. بخور و بنوش و شادمان باش)، نجاشى از شنيدن آن ، سخت گِريست و گفت: به خدا سوگند كه اين ، عينِ حقيقت است.
عمرو بن عاص گفت: شهريارا ! اين مرد ، مخالف ماست. او را به ما باز گردان.
نجاشى ، دستش را بالا بُرد و بر صورت عمرو كوفت و گفت: خاموش! به خدا سوگند ، اگر يك كلمه[ى ديگر] از او بدگويى كنى ، جانت را از تو مىگيرم.
عمرو بن عاص ، در حالى كه خون از صورتش مىريخت، برخاست و گفت: اگر چنين است كه شما مىگويى - اى پادشاه - ، پس ديگر ، متعرّض او نمىشويم ... .
جعفر ، همچنان در حبشه بود تا آن كه پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله با قريش ، آتشبس و مصالحه كرد و خيبر را فتح نمود. در اين هنگام ، جعفر با تمام همراهانش ، [به مدينه] مراجعت كرد. او در همان حبشه بود كه اسماء بنت عُمَيس [همسر جعفر] ، عبد اللَّه بن جعفر را به دنيا آورد. براى نجاشى نيز فرزندى متولّد شد كه او را محمّد ناميد . اُمّ حبيب دختر ابو سفيان، همسر عبد اللَّه بود.۱ پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله به نجاشى نوشت كه اُمّ حبيب را [پس از ارتداد و مسيحى شدن همسرش ، براى ايشان ]خواستگارى كند. نجاشى ، در پى اُمّ حبيب فرستاد و از او براى پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله خواستگارى كرد و اُمّ حبيب ، پذيرفت . نجاشى او را به عقد پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله در آورد و چهارصد دينار ، مهر او كرد و آن مبلغ را از جانب پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله به اُمّ حبيب داد و چند دست لباس و مقدار فراوانى عطريات برايش فرستاد و ساز و برگ سفرش را آماده كرد و او را نزد پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله فرستاد.
نجاشى همچنين ماريه قِبطيّه، مادر ابراهيم [پسر پيامبر خدا] ، را با مقدارى جامه و عطر و چند رأس اسب ، براى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فرستاد و سى كشيش را نيز راهى كرد و به آنان گفت: به سخنان او و طرز نشست و برخاست و خورد و خوراك و نماز خواندنش ، دقّت كنيد.
چون اين عدّه به مدينه رسيدند، پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله ايشان را به اسلام ، دعوت نمود و اين آيه از قرآن را برايشان خواند: (آن گاه كه خدا گفت: اى عيسى بن مريم! لطفى را كه من در حقّ تو و مادرت كردم ، ياد كن) تا (پس كسانى از ايشان كه كافر شدند ، گفتند: اين نيست ، مگر جادويى آشكار) .
كشيشان ، با شنيدن اين آيه از پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله گريستند و ايمان آوردند و نزد نجاشى باز گشتند و خبر پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله را به او دادند و آيهاى را كه پيامبر برايشان خوانده بود ، براى نجاشى خواندند . نجاشى ، گريه كرد و كشيشان نيز گريستند . نجاشى ، مسلمان شد ؛ امّا از ترس جانش ، اسلام آوردنش را در حبشه ، اعلان نكرد و از حبشه ، به قصد ديدن پيامبر صلى اللَّه عليه و آله خارج شد ؛ امّا چون از دريا گذشت، در گذشت . پس خداوند ، اين آيه را بر پيامبر خويش ، فرو فرستاد: (مسلّماً يهوديان را دشمنترينِ مردم نسبت به مؤمنان ، خواهى يافت) تا (و اين ، جزاى نيكوكاران است) .