۵ / ۱۵
توبه نمودن موسى بن سليمان هاشمى
۶۱۶.كتاب التوّابين، ابن قُدامه - به نقل از محمّد بن سمّاك - : موسى بن سليمان هاشمى ، در ميان فرزندان سليمان ، از همه آنها برخوردارتر و مُتنعّمتر بود، و خواستههاى نفسانىاش را، از انواع لذّتها در خوراك و نوشيدنى و پوشاك و بوهاى خوش و كنيزكان و غلامان، برآورده مىساخت و به چيزى جز خوشگذرانى و كامجويى نمىانديشيد... تا آن كه به بيست و هفت سالگى رسيد. روزى در عمارت خود بود و پاسى از شب گذشته بود كه ناگاه نوايى خوش و سوزناك و اندوهگين، بر خلاف آنچه از آوازخوانانش مىشنيد، به گوشش رسيد كه تمام قلبش را تسخير كرد و از آن حالى كه داشت ، غافل شد. پس به نوازندگان و خنياگرانش اشاره كرد كه دست نگه دارند و سرش را از يكى از پنجرههاى مُشرف به جادّه ، بيرون برد تا به آن نوايى كه در دلِ او نشسته بود، گوش بسپارد. گاه ، آن نوا را مىشنيد و گاه ، محو مىشد. به غلامانش فرياد زد كه: صاحب اين آواز را بيابيد!
او مستِ باده بود. غلامانش ، به جستجو پرداختند كه ناگاه ، به جوانى برخوردند با پيكرى تكيده، گردنى باريك و نحيف، رُخسارى زرد، لبانى خشكيده، موهايى ژوليده كه شكمش [از گرسنگى] به پشتش چسبيده بود. او دو جامه ژنده ، بر تن داشت و با پاهاى برهنه ، در مسجدى به راز و نياز با پروردگار بزرگش ، ايستاده بود. او را از مسجد ، بيرون آوردند و بدون آن كه كلمهاى با وى سخن بگويند، نزد موسى بن سليمان بردند. موسى نگاهى به او كرد و گفت: اين كيست؟
گفتند: صاحب همان آوازى كه شنيدى.
گفت: او را كجا يافتيد؟
گفتند: در مسجد ، به نماز و قرائت [قرآن] ، ايستاده بود.
موسى گفت: اى جوان! چه مىخواندى؟
گفت: كلام اللَّه را.
موسى گفت: آن نوا را برايم بخوان.
جوان گفت: از شيطان رانده شده، به خدا پناه مىبرم. (پرهيزگاران ، در ناز و نعمت اند) تا (مقرّبان [ خدا ] ، از آن مىنوشند). اى فريبخورده! اينها[يى كه در قرآن آمده] ، به سان اين تخت و كاخ و فرشهاى تو نيست. اينها تختهايى هستند كه با گستردنىهايى برافراشته ، مفروش شدهاند (كه آسترِ آنها ، از ابريشم درشتْبافت است) ، (بر بالش سبز و فرش نيكو) ، و دوست خدا ، از بالاى آنها به دو چشمه ، مشرف است كه در دو باغ رواناند . (در آن دو [ باغ ] ، از هر ميوهاى ، دو گونه است) . (نه بُريده و نه ممنوع) . (در زندگىاى خوش ، به سر مىبرند) . (در بهشت بَريناند) تا (و فرشهايى [ زَربفت ]گسترده) ، (در زير سايهها و بر كنار چشمهساران اند) . (ميوه و سايهاش ، پايدار است. اين است فرجام كسانى كه پرهيزگارى كردهاند و فرجام كافران ، آتش [ دوزخ ]است) . ([ عذاب ] از آنان ، تخفيف نمىيابد و آنها در آن جا نوميدند) . (در گمراهى و جنون اند. روزى كه در آتش ، به رو كشيده مىشوند [ و به آنان گفته مىشود: ] لهيب آتش را بچشيد!) . (گناهكار ، آرزو مىكند كه كاش ، براى رهايى از عذاب آن روز، مىتوانست پسران خود را عوض دهد) تا اين سخن خداوند: (و گِرد آورده و انباشته) ، در رنجى سخت و عذابى شديد و خشمى از جانب پروردگار جهانيان هستند (و از آن ، خارج شدنى نيستند) .
هاشمى ، از جايش برخاست و آن جوان را در آغوش كشيد و گِريست و بر نديمانش فرياد زد كه: از من ، دور شويد !
سپس به صحنِ سرايش رفت و با آن جوان ، بر بوريايى نشست و بر جوانى خويش ، شيون مىكرد و مىگِريست . جوان هم او را اندرز مىداد، تا آن كه صبح شد . سپس هاشمى با خدا عهد كرد كه ديگر ، هرگز به گناه و معصيت ، باز نگردد. صبحگاهان ، توبهاش را آشكار كرد و به مسجد و عبادت چسبيد، و دستور داد كه هر چه زر و سيم و جواهر و لباس داشت ، بفروشند . پول آنها را در راه خدا بخشيد و جيره و مواجب خود را قطع كرد، و املاكى را كه به تيول داده بود ، برگردانْد، و املاك و بردگان و كنيزان خود را فروخت، و آن را كه خواهانِ آزادى بود ، آزاد كرد و همه بهاى آنها را نيز صدقه داد . آن گاه به پوشيدن پشمينه و خوردن نان جوين ، روى آورد و شبها را به عبادت ، و روزها را به روزهدارى ، سپرى مىكرد تا جايى كه نيكان و خوبان ، پيوسته نزد او مىآمدند و مىگفتند: بر خويش ، رحم آور كه خداوند ، كريم است. اندك را سپاس مىگزارَد و بسيار را پاداش مىدهد ؛ امّا او مىگفت: دوستان! من ، خود را بهتر مىشناسم. جرم من ، بس بزرگ است . شب و روز ، سَرورم را نافرمانى كردهام . و مىگريست و مىگريست .
پس از چندى ، با پاى پياده و برهنه ، آهنگِ حج نمود ، در حالى كه تنها يك پيراهن كرباس بر تن داشت و دَلْوى كوچك و خورجينى همراه او بود تا آن كه به مكّه وارد شد و حجّ خويش را گزارد و در آن جا مُقيم شد . شبانگاهان ، به حِجر [اسماعيل عليه السلام ]مىرفت و بر حال خويش مىگريست و مىگفت: سَرور من! در خلوتهايم ، تو را در نظر نياوردم. سَرور من! كامجويىهايم رفت و گناهانشان برايم مانْد. پس واى بر من از آن روزى كه تو را ديدار كنم ! واى و هزاران واى ، از كارنامه آكَنده از رسوايى و گناهم ، آن گاه كه گشوده شود! نه، كه واى بر من ، آن گاه كه بر من ، خشم گيرى و سرزنشم كنى ؛ چرا كه تو به من ، نيكى كردى و من در برابر الطاف و نعمتهايت ، تو را نافرمانى كردم، و تو بر كردار من ، ناظر بودى. سَرور من! به سوى چه كسى جز تو بگريزم ؟ و به چه كسى جز تو پناه ببرم ؟ سَرور من! من لايق آن نيستم كه بهشت را از تو بخواهم ؛ بلكه به بخشندگى و بزرگوارى و بندهنوازىات ، از تو درخواست مىكنم كه مرا بيامرزى و بر من ، رحم آورى، كه تو اهل پرهيزگارى و اهل آمرزشى .