۴ / ۷
تفسير احكام فقهى
۱۵۹۶.السنن الكبرى - به نقل از ابو حرب بن ابى الأسود - : زنى را كه شش ماهه زاييده بود، پيش عمر آوردند و او تصميم گرفت سنگسارش كند. اين خبر به على عليه السلام رسيد . فرمود: «اين زن نبايد سنگسار شود».
حرف على عليه السلام به گوش عمر رسيد. به دنبال ايشان فرستاد و ماجرا را جويا شد. على عليه السلام فرمود: «آيه (مادران، فرزندانشان خود را دو سال كامل شير بدهند، براى كسى كه بخواهد دوران شيرخوارگى را تمام كند) و در آيه ديگرى آمده: (باردارى او و از شير گرفتن او، سى ماه است) [با هم] نشان مىدهند كه مدّت باردارى، شش ماه و شيرخوارگى، دو سال تمام است. حدّى بر اين زن نيست» . يا فرمود: «سنگسار ندارد» .
عمر، آن زن را رها كرد و بعد، آن زن بچّه آورد.
۱۵۹۷.تفسير العيّاشى - به نقل از زُرقان، دوست و رفيق صميمى ابن ابى داوود - : روزى ابن ابى داوود، غمزده از پيش معتصم باز گشت . با او در باره ناراحتىاش حرف زدم . گفت: امروز آرزو كردم كه كاش بيست سال پيش مرده بودم.
به وى گفتم: چرا؟
گفت: از دست اين سياه، ابو جعفر محمّد بن على [جواد] در مقابل امير المؤمنين معتصم.
گفتم: ماجرا چه بود؟
گفت: دزدى، به دزدىاش اعتراف كرد و از خليفه خواست كه با اقامه حد بر او، از گناه پاكش كند. خليفه، فقها را در مجلسش جمع كرد، و محمّد بن على [جواد] را هم احضار نمود . از ما در باره قطع دست دزد و اين كه از كدام نقطه دست باشد، پرسيد. من گفتم: ابتداى مچ.
معتصم گفت: دليل اين چيست؟
گفتم: براى اين كه دست، عبارت است از انگشتان و كف دست تا آغاز مچ، به سبب اين سخن خداوند در باره تيمم: (صورتها و دستهايتان را مسح كنيد) . همه با من همنظر بودند.
ديگران گفتند: بلكه دست بايد از آرنج بريده شود .
او گفت: به چه دليل؟
گفتند: چون وقتى خداوند در وضو فرمود: «(دستانتان را تا آرنج بشوييد)، اين دلالت مىكند كه دست تا آرنج است.
خليفه رو به محمّد بن على [جواد] كرد و گفت: ابو جعفر! تو در اين باره چه مىگويى؟
او گفت: اى امير المؤمنين! علما در اين باره نظر دادند.
او گفت: حرفهايى را كه آنها زدند، رها كن . تو چه دارى؟
گفت: «اى امير المؤمنين! مرا از اين كار معاف بدار» .
او گفت: تو را به خدا سوگند مىدهم، آنچه در اين باره در نزد تو هست، خبر بده.
گفت: «حال كه مرا به خداوند سوگند دادى، مىگويم. اينان در اين موضوع، سنّت را خطا تفسير كردند. قطع دست دزد، بايد از بيخ انگشتان صورت بگيرد و كف دست بماند».
او گفت: دليل اين كار چيست؟
فرمود: «سخن پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله: "سجده بر هفت عضو انجام مىگيرد: پيشانى، دو دست، دو زانو، دو [نوك ]پا" و وقتى دست دزد از مچ يا مرفق بريده شود، ديگر دستى براى او نمىماند تا سجده كند، و از سويى خداوند - تبارك و تعالى - فرموده است: (همانا سجدهگاهها براى خداست) و منظور آيه، همين عضوهاى هفتگانه است كه با آنها سجده مىشود. (پس هيچ كس را با خداوند نخوانيد). و هر چه براى خدا باشد، بريده نمىشود» .
معتصم از اين رأى شگفت زده شد، و دستور داد تا دست دزد را از بيخ انگشتان، و نه همراه كف، ببرند.
ابن ابى داوود گفت: قيامت من، برپا شد و آرزو داشتم كه زنده نمىبودم.
ابن ابى داوود گفت: پس از سه روز، نزد معتصم رفتم و گفتم: خيرخواهىِ امير المؤمنين بر من واجب است؛ ولى من با او در باره چيزى سخن مىگويم كه مىدانم با آن وارد جهنّم مىشوم.
معتصم گفت: آن سخن چيست؟
گفتم: امير المؤمنين، فقها و علماى رعيت را براى كارهاى دينى در مجلس خود گرد مىآورَد و از آنها در باره آن كار دينى مىپرسد و آنان حكمى را كه در باره آن موضوع مىدانند، به او مىگويند، در حالى كه در مجلس، خانواده خليفه، فرماندهان، وزيران، و كاتبان او حضور دارند و مردم هم از پشت درهاى مجلس گوش فرا مىدهند. وقتى او حرف همه فقيهان و عالمان را رها مىكند به خاطر يك نفر - كه جمعيت كوچكى به امامت او معتقدند و بر اين باورند كه او براى پيشوايى، برتر از خليفه است - و بعد بر اساس نظر همو، حكم مىكند، نه نظر ديگر فقيهان [، بايد دانست چه اتفاقى خواهد افتاد] .
ابن ابى داوود گفت: چهره معتصم، دگرگون شد و از آنچه من او را متنبّه كردم، خبردار گرديد و گفت: خداوند به سبب خيرخواهىات، به تو جزاى خير دهد!
روز چهارم، [معتصم] به يكى از منشيان وزيران دستور داد كه او (امام جواد عليه السلام) را به منزلش دعوت نمايد . او هم دعوت كرد؛ امّا او نپذيرفت و گفت: «تو مىدانى كه من در مجالس شما شركت نمىكنم».
او گفت: من شما را به صرف غذا دعوت مىكنم و دوست دارم كه قدم بر فرشهاى من بگذارى و به منزل من وارد شوى تا با اين كار، متبرّك شوم. فلان وزير هم دوست دارد كه شما را ببيند.
او (امام جواد) به منزل وى رفت و وقتى از غذا خورد، احساس كرد زهرآلود است. مركبش را خواست . صاحب خانه درخواست كرد كه بماند؛ امّا او گفت: «رفتنم از خانه شما برايتان بهتر از ماندنم است» . آن شب و روز، مدام در رفت و آمد به تخلّيگاه بود تا رحلت كرد.