پس دين ، موضوع و ماده خام براى بررسى جامعه شناسانه است ، نه اين كه كمكى به فهم جامعه شناسى بكند؛ بلكه جامعه شناسى ، مِتُد و روش هاى خود را روى دين اجرا مى كند كه بداند دين از اين نظر چيست و چگونه تكوّن پيدا كرده و چه سيرى داشته است.
در دوران جديد ، اين ديدگاه معرفت شناسانه براى رابطه علم و دين ، از جهات مختلف مانع ايجاد نگاه نوگرا به رابطه دين و علم شد ، كه يكى از اين جهات اين بود كه علم از نظر ارزشى خنثى است؛ يعنى جهانِ علم ، هيچ رابطه اى با ارزش ها ندارد و بلكه بالاتر ، اگر اين دو با هم رابطه داشته باشد ، علم منحرف مى شود؛ چراكه عقايد و احساسات را نبايد در علم دخالت داد.
اين شكلِ غالب و مسلط بود. بنابراين ، فلسفه و معرفت شناسى اجازه بحث از رابطه بين دين و جامعه شناسى را نمى داد. از اين رو ، در دوره غلبه تجدد (دهه شصت و هفتاد ميلادى) هيچ حوزه معرفتى به اندازه جامعه شناسى با دين رابطه خصمانه نداشت؛ هرچند نظيرش در روان شناسى هم بود ، به ويژه در عصر فرويد ، ولى در ديگر علوم اين رابطه خصمانه نبود؛ زيرا در اين باب ، آتش بسِ اعلام نشده اى برقرار شد ، اما درباره جامعه شناسى ، هيچ گونه گفتگو و كنفرانسى در اين باره برپا نشد ؛ حتى كار به جايى رسيد كه گروهى از كاتوليك ها خواستند يك جامعه شناسى كاتوليكى به پا كنند كه البته موفق نشدند .
۲ . رابطه دين و جامعه شناسى در پست مدرنيسم
اما بعد ، در د هه هاى شصت و هفتاد قرن بيستم ، تحولات مختلفى اتفاق افتاد كه فضاى تجدد را زير سؤال برد. از اين دوره ، به دوران ما بعد تجدد يا پست مدرنيسم ياد مى شود. در همين دوره است كه در تمامى آن مفروض هايى كه جامعه شناسى بر آن تكيه داشت ، ترديد شد؛ زمانى كه كسانى مانند «پوپر» در فلسفه علم ظاهر شدند.
پيش از آن ، تصور بر اين بود كه علم ، چيزى است كه منشأ تجربى دارد و معيار علمى بودن هر پديده ، تجربى بودن آن است . اين ديدگاه اثبات گرايان بود. پس از آن ، اين قضيه زير سؤال رفت كه : «اگر حرفى را كه زديد از تجربه گرفته باشيد ، علمى است ؛ وگرنه علمى نيست» . پوپر درباره اين تصور ترديد ايجاد كرد و گفت : مهم نيست كه منشأ علم چه باشد.
او بين مرحله شكار و مرحله داورى در علم فرق گذاشت و گفت كه علم دو مرحله دارد :