و تعميق و توجهى كه مى كردند ، Political برايشان مهم بوده است . بنابراين ، اين ها Social را نمى ديدند و شما تا آن كلمه را نبينيد ، جامعه شناس نمى شويد. به همين دليل ، انديشه اجتماعى و جامعه شناسى هر دوتايشان به امر Social توجه دارند . حالا رابطه اجتماعى ، نهاد اجتماعى يا ساخت اجتماعى ، همگى قيد اجتماعى دارد و مشترك بين جامعه شناسى Socialogy است . اكنون سؤال اين است كه آيا از اين منظر دينى ، مى توان به چيزى به عنوان Social به خودى خود اصالت داد يا در آن جا امر الاهى اصالت دارد . اگر آن طور باشد ، ديگر به طور خودبه خود شما اصلاً نبايد از Social سخنى به ميان بياوريد؛ يعنى اگر در ادبيات دينى بخواهيد Social را ببينيد ، در نهايت اين است كه امر خدايى را به امر Social تقليل داده ايد؛ چون اصلاً جامعه شناسى و انديشه اجتماعى هم به همين اجتماعى برمى گردد. اين صفت اجتماعى ، يعنى پيوند آدم ها با هم و تمام طبقات تعلق و هم بستگى آدم ها به همديگر ، از آن ناشى مى شود . وقتى مى گوييد جامعه شناسى ، بايد از راه جامعه شناسى هم ثابت كنيد كه چگونه از همين Social نتيجه گرفته است.
در يك نقد كلى اين است كه اگر بايد Social را ديد ، اصلاً بحث جامعه شناسى تاريخى زير سؤال مى رود كه در گذشته اصلاً Social مطرح نبوده تا بتوان گرايشى به نام جامعه شناسى تاريخى داشت؛ در حالى كه اين ، گرايشِ بسيار جا افتاده اى است.
بله، در واقع اگر از ريمون آرون بپرسيم چرا تاريخ جامعه شناسى را از اين زمان شروع مى كنيم و چرا مثلاً ارسطو را جامعه شناس نمى دانيم ، مى گويد به دليل اين كه او اجتماع برايش مطرح نبود . من فقط گفتم يكى از كاربردهايى كه مى شود داشت ، اين است كه پرسش هايمان Problems را از آن جا بگيريم و طبقه بندى كنيم ، اما با اين نگاه ، اصلاً نمى توانيد كار كنيد.
نكته ديگر اين كه ما براساس فلسفه و نيز نگرشى كه برگرفته از مسايل دينى است ، رابطه خداوند را با حوادث اجتماعى و طبيعى ، رابطه اى طولى مى بينيم. پس به هر حال درست است كه به خدا توجه مى كنيم ، اما بحث اين است كه ما برخلاف مسيحيت ، نگاهمان به الاهيات اين طور نيست كه خدا را مستقيم علت پديده ها بدانيم ؛ يعنى در همان جا كه علت پديده ها را امر الاهى مى بينيم ، به هر حال در مسايل اجتماعى ، به علت هاى اجتماعى توجه داريم.
اما اين تفاوت دارد. شما يك وقت از منظر امر الاهى به جامعه مى نگريد ، پس به اين دليل