دو بعد دارد : يك بعد فلسفى و يك بُعد علمى . مثلاً انسان از نظر فلسفى آزاد است يا مختار؟ حوزه ديگرى كه در اين جا حرف دارد ، دين است . ديانت ، يكى از حوزه هايى است كه تصوراتى درباره عالم و آدم دارد و نمى توان به اعتبار تجربى نبودن ، اين حرف ها را كنار گذاشت؛ چون تمام مباحث ديگرى كه اهل علم وارد كرده اند ، جنبه تجربى ندارد .
با توجه به تفاوت ارزش ها ، اگر قرار است هر كس ، معارفى و علومى را با ارزش هايش مطرح كند ، چگونه امكان تفاهم علمى فراهم مى گردد؟
اين مسأله ، هيچ اشكال خاصى ايجاد نمى كند. چون قبل از اين كه ما اين حرف را بزنيم و اطلاع پيدا كنيم ، آيا اين دو با هم معامله مى كردند يا نه؟ روشن است كه هميشه علم با ارزش مرتبط بوده و همواره نيز اين چنين بوده ، ولى در دوران تجدد خيال كردند علم با ارزش هاى انسان ربطى ندارد. در همان دوره هم ، مانعى براى گفتگوى اين دو نبوده است. بايد توجه كرد كه ما چند سطح داورى داريم و به لحاظ عقلانى ، مى توانيم مفروضات انسان شناسانه ، يا مفروضات فلسفى را نقد كنيم. اين گونه نيست كه داده ها و دريافت هاى اين كسى كه با ما سخن مى گويد ، مانع شود؛ البته بعضى فلسفه ها هست كه چنين مشكلى ايجاد مى كند ، ولى دست كم از نظر فلسفه سنتى ما ، اين مانع وجود ندارد و مانعى از فهم نيست؛ بلكه امكان داورى هم وجود دارد .
پس اين مطلب روشن شد كه دين به عنوان يك منبع مهم ، خيلى كارگشاست ، ولى اصولاً در دوران جديد ، تلقىِ غلطى در مورد علم وجود داشته كه بايد نقد شود. در دوران جديد ، اصولاً شروع علم جديد از فلسفه بود؛ يعنى مثلاً كسانى مانند ماكياول ، هابز ، روسو ، مونتسكيو و ديگران كه در مسير پيدايى علم جديد حركت كردند ، اين ها فيلسوف بودند و انديشه هاى فلسفى داشتند. انديشه هاى فلسفى آنها ، زيرساخت علم جديد شد و اين زيرساخت ، در يك فرايند صد ساله شكل گرفت.
حال اين سؤال پيش مى آيد كه اگر ما به عنوان يك تمدن يا جامعه و جريان ، نمى توانيم ديدگاه مستقلى داشته باشيم و به مرحله غايت برسيم ، اشكال در كجاست؟ اشكال اين است كه نمى توانيم مستقل فكر بكنيم؛ چون ما علوم غرب را گرفتيم ، بدون اين كه مفروضات قبلى آن ها را بفهميم. اين مسأله دو نتيجه دارد : يكى اين كه ما مقلد خواهيم شد ، و دوم اين كه مقلد خوبى هم نخواهيم داشت ، مگر اين كه در چارچوب مفروضات فلسفى آن ها بينديشيم .