چیزی جز ذات متمایز خدا نیست. از دیدگاه ابوهاشم، این ممیِّز جوهری به یک حالت (حال) خدا اشاره دارد.
حلّی درباره مرید بودنِ خدا باز هم دیدگاه ابوالحسین بصری را برمیگزیند. هر دو متکلم، نظر بهشمیّه را ردّ کردهاند، که بر اساس آن، مرید بودن خدا حالتی است حاصل از یک معنای قائم به ذات حق (معنا) که قائم به محل نیست. در مقابل، ابوالحسین بصری و حلّی معتقد بودند که خدا را تا جایی میتوان مرید دانست که به واسطه یک انگیزه (داعی) عمل کند. وقتی خدا میداند که خیر یک فعل خاص بیشتر از شرّ آن است، این علم، داعی انجام فعل توسط او میشود. نمیتوان خواست (اراده) زائد بر انگیزه خدا را به خدا نسبت داد.
مسئله خواست (اراده) انسان، نمونهای است که روشن میکند حلّی چگونه با این که اصطلاحات فلسفی را جایگزین اصطلاحات سنتی کلامی میکرد، اما در محتوا پیرو موضع ابوالحسین بصری بود.
به باور ابوالحسین بصری، خواست (اراده) انسان با داعی او یکی نیست. بلکه وقتی انسان داعی انجام عمل خاصی را پیدا میکند، علاوه بر داعی، واجد شوق (طلب / مطالبه) نسبت به این عمل نیز میشود. این طلب، اراده اوست. حلّی با به کارگیری اصطلاح فلسفی تمایل (میل) به جای شوق (طلب)، بر همین نظر تأکید میورزد.
با این حساب، حلّی آشکارا از نظر فخرالدین رازی پیروی میکند که دقیقاً همان واژهها را برای توصیف اراده انسان به کار گرفته است.
مثال روشنگر دیگری که در آن، حلّی از نظر ابوالحسین بصری پیروی کرده اما اصطلاحات فلسفی را جایگزین اصطلاحات کلامی میکند، با مسئله علم خدا به اشیاء، پیش از وجودشان ارتباط دارد. این مسئله که پیش از این در میان نخستین متکلمان مورد بحث بوده، برخاسته از این پرسش است که چگونه میتوان گفت