فصل سوم : معناى زندگى
انسان ، موجودى است كمال گرا و هدفمند كه از بيهودگى، بى معنايى و بى هدفى ، سخت گريزان است . بيهودگى و پوچى ، چنين موجودى را ارضا نمى كند و از اين رو اگر زندگى ، معنا و هدفى نداشته باشد ، زنده ماندن ، ارزشى نخواهد داشت ؛ هرچند تمامى امكانات زندگى فراهم باشد . علّت نارضايتى و سرد شدن زندگى، «ناكامى در رفاه» نيست . زندگى ساده و حتّى سخت را مى توان دوست داشت و راضى بود ، به شرط آن كه معناى زندگى را درك كرده باشيم . آنچه موجب بن بست و نااميدى در زندگى مى شود ، «ناكامى در معناطلبى» است.
يك جوان امريكايى در بيان سرگذشت خود مى گويد :
بيست و دو سال داشتم و همان مسيرى را در زندگى دنبال كرده بودم كه اجتماع براى رسيدن به خوش بختى ديكته مى كند . از دانشگاه، فارغ التحصيل شده بودم و در مقام مهندس شيمى در شركتى كار مى كردم و درآمد بالايى داشتم . چه چيز ديگرى مى خواستم؟ تمامى اجزاى خوش بختى را در اختيار داشتم ؛ ماشين ، ضبط صوت ، آپارتمان لوكس ، يكى دو دوستِ ... خوب . ديگر چه چيز مى توانى بخواهى اى مرد جوان؟!
اما در زندگى هرگز تا به حال، آن اندازه، احساس تيره روزى نكرده بودم . در اولين سال فارغ التحصيلى ، در همان زمانى كه در مقام مهندس شيمى در يك كمپانى كار مى كردم ، گرفتار بحران هويت و ارزش هاى زندگى شدم . هرچند تمام كارهايى را كه جامعه براى