متفاوت ، مقياس واحدى ندارد. ولى از حدود سى ـ چهل سال پيش ، تجدّد دچار بحران شد و به يك معنا خودش هم به اين بحران كمك كرد و بنيان خود را سست نمود و ديگر نتوانست آن سلطه اى را كه در حوزه معرفت داشت ، داشته باشد و بگويد شما مجاز نيستيد در حوزه معرفتِ معرفت وارد شويد و فقط همين است كه من مى گويم و هيچ كس ديگر هم نبايد به اين حوزه وارد شود ، مگر اين كه ملاك ها و معيارهايش با اين حوزه تناسب داشته باشد.
ما در اين جا به نتايج اين بحران اشاره مى كنيم كه به ما مرتبط است. يكى از نتايج خيلى مهم آن اين بود كه ديوارى كه كانت بين دو حوزه ديانت و معرفت كشيده بود ، فروريخت؛ چرا كه مشخّص شد بشر هيچ گاه نمى تواند به طور خالص و جداگانه در حوزه اى بحث كند. يعنى اين طور نيست كه بشر حوزه اى به نام حوزه عقل داشته باشد و وقتى عالِم مى شود ، فقط همان حوزه ها را به كار گيرد و ديگر حوزه ها ، مثل حوزه هاى دينى و اخلاقى را رها كند. اين نه تنها امكان ندارد ، كه مطلوب هم نيست؛ يعنى اگر اين نگاه و ديد خاص نبود ، نيوتون متوجّه افتادن فلان سيب نمى شد و به كشف قانون جاذبه زمين نمى رسيد .
حالا اين در حوزه هاى اجتماعى بيشتر است ، مثلاً چرا من به چيزى علاقه دارم و به فلان چيز علاقه ندارم. به راستى چرا جامعه شناسى جديد ، در زمينه جامعه شناسى دينى كارى نكرده است؟ چرا از اول جامعه شناسى سكولار نيامد كارى كند و فقط در مورد بى دينى صحبت كرد؟ علّت اين است كه علاقه هايش اقتضا نمى كرد. اصلاً اگر انسان ها اين علاقه را نداشته باشند ، نمى توانند موضوع را تشخيص بدهند كه كجا بروند و چه چيز را ببينند؟ چرا من اين را ببينم ، آن را نبينم؟ چيست كه به من مى گويد اين جا برو ، و به ديگرى مى گويد آن جا برو؟ چرا انديشمندان مختلف ، به موضوعات متفاوت علاقه مند مى شوند؟ اين ، فروريختنِ اغفال گرايى آن معرفت شناسى است كه به قول يكى از اساتيد ، معرفت شناسى تجدّد بود.
انسان وقتى در پى بحث هاى عرفانى است ، علّتش اين است كه به آن علاقه مند شده است. فقيه از آن رو در پى فقه مى رود كه به آن علاقه مند است. اين طور نيست كه قالب عينى مطلقى وجود داشته باشد كه مستقل از فرهنگ و علاقه ، چيزهايى به من بگويد كه اگر بخواهى