معمولاً اظهارنظرهایی از این قبیل دارند: «من سخت برای تغییر رفتار کار میکنم»، «هر کسی میتواند درباره تغییر حرف بزند، من واقعاً برخی چیزها را در خصوص تغییر انجام میدهم» (پراچاسکا، دیکلمنت و نوکراس، ۱۹۹۲).
مردم، از جمله متخصصان، سهواً اقدام را معادل تغییر میگیرند. در نتیجه اقدامات بایستهای را که تغییرکنندگان را برای اقدام آماده میکند نادیده میگیرند و از تلاشهای مهمی که برای نگهداشتن این تغییرات بعد از عمل لازم است غافل میشوند (پراچاسکا، دیکلمنت و نوکراس، ۱۹۹۲؛ پراچاسکا و نوکراس، ۲۰۱۰).
بحث دیگری که در مرحله اقدام مطرح است، بحث مداخلات است. مداخلاتی که با مراحل هماهنگ شده باشد در به سرانجام رسیدن تغییر بسیار مؤثرتر است؛ در مقایسه با برنامههای اقدامواری که به همه مراحل میخورد؛ چراکه رعایت تناسب بین مداخله و مراحل، احتمال مشارکت و انجامدادن اقدامات را در افراد افزایش میدهد (پراچاسکا، پراچاسکا، و جانسون، ۲۰۰۶).
بر همین اساس، اگر افراد از مرحله آمادگی به اقدام حرکت کنند و در این حرکت، اتکا به فرآیندهایی همچون افزایش آگاهی و خودارزیابی مجدد را ادامه دهند، به احتمال قوی شکست خواهند خورد؛ چراکه آنها فرآیند مناسب را برای این مرحله تغییر اتخاذ نکردهاند. در حقیقت، این افراد نمیدانند که چگونه باید تغییر کنند (مادوس و تانگنی، ۲۰۱۰). در واقع، موفقیت در مرحله اقدام، مستلزم استفاده مؤثر از فرآیندهای تغییر رفتار همچون شرطیسازی تقابلی و کنترل محرک به منظور اصلاح محرک شرطیای است که مکرراً منجر به عود مشکل میشود (پراچاسکا، دیکلمنت و نوکراس، ۱۹۹۲).
گفته میشود افراد در مرحله اقدام باید فرآیندهای وجودیتری را همچون خودآزادسازی، فرآیندهای انسانگرایانهتری را همچون روابط یاریرسان، و فرآیندهای رفتاریتری را همچون شرطیسازی عاملی، کنترل محرک، و مدیریت