دسته چهارم از امامیه پیروان هشام بن حکم هستند که معتقدند همه معارف به ایجاب خلقت، اضطراری است و معرفت واقع نمیشود مگر بعد از نظر و استدلال؛ یعنی برآن بودند علم به خداوند عزوجل (معرفت الله) واقع نمیشود مگر بعد از نظر و استدلال.۱
در این نظریه، معرفت عقلی و معرفت فطری، دو نوع معرفت در دو ساحت مختلف و در عرض یکدیگر نیستند، بلکه معرفت فطری بهعنوان ریشه و اساس معرفة اللّه بوده که در ضمیر انسان، بالقوه وجود دارد و معرفت عقلی در طول آن بوده و همان معرفت را به فعلیت میرساند؛ از اینرو، معرفة اللّه عقلی در طول معرفة اللّه فطری است.
لازمه نظریه هشام بن حکم و پیروانش آن نیست که معرفت اختیاری و اکتسابی باشد؛ زیرا گرچه بالفعل شدن معرفة اللّه را به استدلال و خِرَدورزی میدانستند، اما در اینکه حصول معرفت بعد از بهکار بستن خرد و استدلال، صنع اللّه باشد یا فعلِ انسان، گزارش خاصی از آنان در دسترس نیست. به بیان دیگر، عبارت اشعری درباره دیدگاه اصحاب هشام بن حکم، گویای آن است که آنان در مسئله ارتباط عقل و معرفت، بر آن بودند که استدلال و خِرَدورزی، همان معرفة اللّه موهوبی و إعطاییِ فطری را بالفعل میسازد؛ نه اینکه معرفت جدیدی را درباره شناخت خداوند متعال ایجاد کند، اما درباره اینکه آیا آنان همه معارف را اضطراری میدانستند یا نه، گویا نیست؛ از اینرو، نظریهپردازی هشام تنها در مسئله ارتباط معرفت فطری با تعقل و خِرَدورزی خلاصه میشود و شامل دیدگاه آنان در خصوص کل معارف نمیشود.
در خصوص ارتباط معرفت فطری با معرفت عقلی در دو نظریه یاد شده، میتوان گفت در مبنای جمهور امامیه ممکن است هر یک از معرفت فطری یا معرفت عقلی بدون دیگری حاصل شود. به بیان دیگر فرض وجود هر یک از این دو