۱۱۷۴.امام صادق عليه السلام :مردى بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شد . ديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر بوريايى خفته است و بالشى از ليف خرما زير سر دارد كه بر بدن و صورت ايشان جا انداخته است . شروع به دست كشيدن بر بوريا كرد و در اين حال مى گفت: كسرا و قيصر ، به چنين چيزى رضايت نمى دهند. آنها بر حرير و ديبا مى خوابند و شما بر اين بوريا؟!
پيامبر خدا فرمود: «من از آنها بهترم. به خدا ، من از آنها ارجمندترم . به خدا، مرا چه به دنيا؟! حكايت دنيا، در حقيقت، حكايت مرد سوارى است كه از درختى مى گذرد كه سايه اى دارد و در سايه آن مى آرمد، و چون سايه بر مى گردد ، بار بر مى بندد و درخت را ترك مى كند و مى رود» .
۱۱۷۵.المستدرك على الصحيحين ـ به نقل از ابن عبّاس ـ :عمر بن خطّاب بر پيامبر صلى الله عليه و آله در آمد ، در حالى كه ايشان بر بوريايى خفته بود و بوريا بر پهلويش جا انداخته بود. گفت : اى پيامبر خدا! كاش تشكى نرم تر از اين تهيّه كنيد!
فرمود: «مرا با دنيا چه كار، و دنيا را با من چه كار؟! سوگند به آن كه جانم در دست اوست، حكايت من و دنيا ، حكايت مسافرى است كه در يك روز تابستانى مى رود و ساعتى از روز را در سايه درختى مى آسايد و سپس آن را ترك مى كند و مى رود».
۱۱۷۶.مجمع البيان ـ به نقل از عمر بن خطّاب ـ :از پيامبر خدا كه در بالاخانه اُمّ ابراهيم بود ـ اجازه خواستم و وارد شدم . ديدم بر بوريايى از ليف خرما، دراز كشيده و قسمتى از بدنش روى زمين است، و بالشى كه از ليف خرما پر شده ، زير سرش قرار دارد. سلام كردم و نشستم و گفتم : اى پيامبر خدا! شما پيامبر و برگزيده خدا و بهترين آفريده او باشى و كسرا و قيصر بر تخت هاى زرين و فرش هاى ديبا و حرير بنشينند؟!
پيامبر خدا فرمود: «آنان ، مردمانى هستند كه خوشى هايشان در همين دنيا به آنان داده شده و آنها به زودى از بين مى روند؛ امّا خوشى هاى ما براى آخرتمان قرار داده شده است».