کنیم، عاطفه ما را تعیین میکند. چارلز کارور۱ و مایکل شایر۲ چند دهه گذشته را صرف پژوهش درباره هدفها و خودنظمبخشی و تأثیرات آنها بر بهباشی هیجانی کردهاند (بحث تفصیلیتر اهداف در فصل ۷). نظریه کنترل۳ آنها بر رفتار و خودنظمبخشی مبتنی است. هنگامی که هدفی برای خودمان تعیین میکنیم (بزرگ یا کوچک، جسمی یا روانی) این هدف، «ارزش مرجع»۴ ما میشود. سپس ما به امری موسوم به حلقه ناهمخوانی۵ مبادرت میورزیم و میکوشیم فاصله نقطهای که هستیم و نقطهای که میخواهیم باشیم را کاهش دهیم (کارور و شایر، ۱۹۹۰).
کارور و شایر (۱۹۹۰-۲۰۰۹) میگویند فکر و رفتار ما همیشه به یک هدف معطوف است. هنگامی که یک روز را، زندگیمان را، یک رخداد و از این قبیل مسائل را بررسی میکنیم، در واقع، دائماً داریم نسبت وضعیت کنونی خودمان را با برخی استانداردها یا اهداف مطلوب میسنجیم. اگر مردم میان وضعیت موجود و وضعیت مطلوب خود (ارزش مرجع) ناهمخوانی ببینند، رفتارهای خود را با ارزش مرجع سازگارتر میکنند به این امید که به آن نزدیکتر شوند.
اما، گاهی تاثیرات بیرونی یا موانعی در مسیر دستیابی به هدفهایمان وجود دارد. افراد، برای چیره شدن بر این موانع باید یا در تجربههایشان یا در شرایط محیطشان تغییراتی بدهند. شایان ذکر است که این آهنگ پیشرفت است نه خود پیشرفت، که تعیین میکند ما هیجانهای مثبت یا منفی را تجربه کنیم: «هیجان منفی نتیجه پیشرفت ناکافی به سوی یک هدف است، در حالی که عاطفه مثبت نتیجه پیشرفت به سوی آیندهای موفق است» (کارور و شایر، ۱۹۹۰:۲۷).
هیجانهای مثبت و دیگران
هنگامی که ما هیجانهای مثبت را احساس میکنیم، با دیگران احساس پیوستگی میکنیم و در واقع به خودمان اجازه میدهیم پذیرای دیگران باشیم و آنها را در احساسی که داریم شریک کنیم (وو و فردریکسون، ۲۰۰۶). هیجانهای مثبت موجب میشوند کمتر احساس دو نفر بودن کنیم و بیشتر احساس اتحاد کنیم. این اثر جانبی دربرگیری، بر روابط شخصی با دیگران تاثیر شگرفی میگذارد. نهتنها دیگران را بخشی از خودپندارهمان میبینیم، بلکه به احتمال زیاد سبب میشود پیچیدگیها و دیدگاههای دیگران را بفهمیم، که این امر خود زنجیره ارتباطها را تقویت میکند (وو و فردریکسون، ۲۰۰۶).
پژوهشهای میانفرهنگی نشان میدهند که تجربه کردن هیجانهای مثبت یک تلاش خودخواهانه