زنى [ ديگر] كه على عليه السلام را مى شناخت، او را ديد و گفت: واى بر تو اى زن! اين ، امير مؤمنان است .
راوى گويد: زن ، با شتاب مى گفت: شرمنده ات هستم، اى امير مؤمنان!
فرمود: «من شرمنده تو هستم ، اى بنده خدا! از آن رو كه درباره ات كوتاهى كرده ام» . ۱
۲۶۱.كشف اليقين:گزارش شده كه على عليه السلام ، شبى بر زنى تهى دستْ عبور كرد كه كودكانى خردسال داشت و از گرسنگى گريه مى كردند. آن زن ، كودكان را مشغول و سرگرم مى كرد تا بخوابند ، و آتشى زير ديگى كه فقط آب داشت ، برافروخته بود ، تا كودكان گمان برند كه در ديگ ، غذايى است كه برايشان مى پَزَد.
امير مؤمنان ، از حال زن آگاه شد. به سوى خانه اش راه افتاد ، در حالى كه قنبر نيز با او بود. سپس زنبيلى خرما و كيسه اى آرد و مقدارى چربى، برنج و نان برداشت و بر دوشش نهاد. قنبر خواست آن را بر دوش كشد ، نگذاشت.
وقتى به خانه زن رسيد ، اجازه ورود خواست .
زن ، اجازه داخل شدن داد.
سپس مقدارى برنج در ديگ ريخت با مقدارى چربى. وقتى كه از پختن آن فارغ شد ، آن را در اختيار كودكان گذاشت و از آنها خواست كه بخورند .
وقتى سير شدند ، شروع كرد به دور اتاق گشتن و صداى «بَع بَع» در آوردن ، و آنها مى خنديدند.
وقتى از خانه بيرون آمد ، قنبر به وى گفت: سرورم! ديشب امرى شگفت ديدم كه علّت بعضى از آن را دانستم و آن ، بر دوش كشيدن توشه براى كسب ثواب بود ؛ امّا علّت گشتن دور خانه بر دست و پا و صداى «بع بع» درآوردن را ندانستم!
فرمود: «اى قنبر! من بر اين كودكان ، وارد شدم، حال آن كه از شدّت گرسنگى