از آنچه خود مى پوشيد، و بخورانيد به آنان، از آنچه خود مى خوريد ».
وقتى لباس را پوشيد، دستش را در آن دراز كرد و دريافت كه از انگشتانش بلندتر است. فرمود: «زيادى را بِبُر». آن را بُريد.
جوان گفت: نزديك آى تا آن را سردوزى كنم.
فرمود: «بگذار همان طور باشد؛ چرا كه زندگى زودتر از اين، به سر آيد». ۱
۲۰۳.تاريخ الطبرى ـ به نقل از يزيد بن عدى بن عثمان ـ :على عليه السلام را ديدم كه از [ محلّه] همْدان مى گذشت. دو گروه را ديد كه با هم مى جنگيدند. آنها را از هم جدا كرد و از آن جا رد شد كه صدايى شنيد: شما را به خدا، به دادم برسيد!
به سرعت به سوى او حركت كرد، [ به طورى] كه صداى كفش هايش را شنيدم، و مى فرمود: «فريادرس آمد».
در اين هنگام، به مردى رسيد كه مردى را چسبيده بود [ و رها نمى كرد]. سپس گفت: اى امير مؤمنان! من به اين مرد، لباسى را به نُه درهم فروختم و با او شرط كردم كه درهم پاره و معيوب به من ندهد (اين، قرار آن روزشان بود). [ اينك ]اين درهم اوست كه آورده ام تا برايم تعويض كند؛ ولى امتناع ورزيد. به او چسبيدم كه مرا سيلى زد.
على عليه السلام فرمود: «آن را تعويض كن».
سپس فرمود: «بيّنه تو بر سيلى خوردن چيست؟».
مرد ، بيّنه آورد. پس مرد را نشانيد و فرمود: «از او قصاص بگير».
مرد گفت: اى امير مؤمنان ! او را بخشيدم.
فرمود: «خواستم در مورد حقّ تو احتياط كنم». آن گاه، مرد را نُه تازيانه زد و فرمود: «اين، حقّ حاكم است». ۲