فرمود : «ضامنى بياور» .
گفت : ضامنى نمى بينم .
[ مالك] اشتر گفت : بگذار گردنش را بزنم .
على عليه السلام فرمود : «او را رها كنيد . خودم ضامن اويم . به درستى كه تو تا آن جا كه من مى دانم ، در كودكى و بزرگ سالى ، بداخلاق بودى» . ۱
۴۶.شرح نهج البلاغة:ابو مخنف در كتاب الجمل آورده است كه مهاجران و انصار ، در مسجد پيامبر خدا گرد آمدند تا ببينند چه كسى را به پيشوايى بگمارند . مسجد از جمعيت پُر شد .
عمّار ، ابو هيثم ، رفاعة بن رافع ، مالك بن عجلان و ابو ايّوب خالد بن زيد ، هم رأى شدند كه اميرمؤمنان را بر پذيرش خلافت ، متقاعد سازند و بيشتر از همه ، عمّار اصرار مى ورزيد . وى خطاب به مردم گفت : اى گروه انصار! ديديد كه عثمان ، ديروز چگونه در ميان شما رفتار كرد و شما در آستانه تكرار آن ، قرار گرفته ايد، اگر خود را يارى نكنيد . به درستى كه على ، به جهت برترى و سابقه اش ، سزاوارترينِ مردم براى پيشوايى است .
مردم گفتند : اينك به وى رضايت داديم .
آن گاه [ گروه هم پيمان ،] به ساير مردم از مهاجر و انصار ، رو كرده ، گفتند : اى مردم! سوگند به جانمان كه ما از هيچ خيرى براى شما فروگذار نيستيم . به درستى كه على ، كسى است كه شما او را مى شناسيد و ما كسى را كه تواناتر و شايسته تر از او باشد ، براى امر خلافت نمى شناسيم .
سپس تمام مردم گفتند : ما رضايت داديم . او نزد ما همان گونه است كه شما توصيف كرديد ؛ بلكه برتر از آن است .
تمام آنان به پا خاسته ، نزد على عليه السلام آمدند و او را از خانه بيرون آوردند و از وى خواستند دستش را براى بيعت ، دراز كند . على عليه السلام دست خود را جمع كرد . سپس