كوفيان، به روشنى تحقّق يافت. به روزگار خلافت عبد الملك بن مروان، گروهى از خوارج كه «اَزارقه» ناميده مى شدند، در ناحيه اهواز، عليه حكومت مركزى قيام كردند. تنها نقطه اى كه مى توانست بدان جا نيرو گسيل كند، كوفه بود. مردم، زير بار نرفتند و از رفتن به نبرد، تَن زدند. عبد الملك در خطابه اى حماسى، از خواص و نزديكانش چاره جويى كرد و گفت:
فَمَن يَنتَدِبُ لَهُم مِنكُم بِسَيفٍ قاطِعٍ وسِنانٍ لامِعٍ؟ ۱ چه كسى براى آنان داوطلب مى شود ، با شمشيرى بُرنده و نيزه اى آبديده ؟
همه سكوت كردند. حَجّاج بن يوسف كه به تازگى عبد اللّه بن زبير را در مكّه سركوب كرده بود، به پا خاست و اعلام آمادگى كرد؛ امّا عبد الملك، نپذيرفت و ضمن اشاره به مشكل اعزام نيرو به جبهه اهواز، از آنان خواست كه توانمندترينْ افرادِ خود را براى امارت عراق و جنگ با ازارقه، نامزد كنند. باز هم تنها كسى كه اعلام آمادگى كرد، حجّاج بن يوسف بود.
نكته جالبْ اين است كه عبد الملك، از حَجّاج مى پرسد كه چگونه مى خواهد اين مردم سركش و گريزپا را به پيروى وا دارد:
إنَّ لِكُلِّ أميرٍ آلَةً وقَلائِدَ ، فَما آلَتُكَ وقَلائِدُكَ؟ ۲ هر اميرى ابزار و گردن افزارى دارد . ابزار و گردن افزار تو چيست؟
و حَجّاج پاسخ مى دهد كه : زبان شمشير و ابزار خشونت! با آنان با زبان شمشير سخن خواهد گفت و تازيانه خشونت را برخواهد كشيد. سياست تهديد و تطميع را خواهد گستراند و ريشه مخالفان را از بُنْ برخواهد كَند:
فَمَن نازَعَنى قَصَمتُهُ ومَن دَنا مِنّي أكرَمتُهُ ، ومَن نَأى عَنّي طَلَبتُهُ ومَن ثَبَتَ لى
¨