و نزد او گِرد آمدند تا سخنان او را كه در خيمه اش بود ، بشنوند.
ابن عبّاس گويد: نزد على عليه السلام آمدم . ديدم كفش هايش را وصله مى كند. بدو گفتم: نياز ما به تو براى اصلاح امور ، بيشتر از آن چيزى است كه انجام مى دهى. سخنى نگفت تا از وصله كردن كفش فراغت يافت و آن را كنار كفش ديگر گذاشت.
سپس به من فرمود: «آنها را قيمت بگذار».
گفتم: ارزشى ندارند .
فرمود: «هر چه قدر مى ارزد!».
گفتم: نيم درهم.
فرمود: «به خدا سوگند ، اين كفش ها برايم دوست داشتنى تر است از فرمانروايى بر شما ، مگر آن كه حقّى را به پا دارم يا باطلى را بزدايم» . ۱
۸۲.امام على عليه السلام ـ در جنگ صفّين ـ :سوگند به خداوند كه يك روز جنگ را به تأخير نينداختم ، جز آن كه اميد داشتم گروهى به من ملحق شده، راه يابند و به نور هدايت من به راه حق آيند . اين امر ، براى من دوست داشتنى تر است از آن كه آنان را بر گمراهى بكُشم ، گرچه خود آنان ، گناه خويش را بر دوش مى كشند. ۲
۸۳.امام على عليه السلام ـ در شِكوه از يارانش كه به سوى معاويه مى رفتند ـ :واى بر آنان! سوى چه كسى مى روند و مرا نيز بدان فرا مى خوانند؟! به خدا سوگند ، من آنان را نخواستم ، جز براى برپا داشتن حق ، و ديگران آنها را نمى خواهند ، مگر بر باطل. ۳
۸۴.امام على عليه السلام ـ از نامه اش به مصريان هنگامى كه اشتر را بر آنان گمارد ـ :پس از حمد و سپاس خداوند ؛ من بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم كه