۳۳۴.الكافىـ به نقل از يعقوب بن ضحّاك، يكى از ياران زينساز ما كه خدمتكار امام صادق عليهالسلام بود ـ: زمانى كه امام صادق عليهالسلام در حيره۱ بود، مرا با جمعى از دوستانش، در پىِ كارى فرستاد. ما پىِ آن كار رفتيم و ديروقت، باز گشتيم. فرش و بستر من، در بوستانى بود كه آنجا اُتراق كرده بوديم. من خسته و كوفته آمدم و خودم را انداختم. در همين حال، ديدم كه امام صادق عليهالسلام آمد و فرمود: «ما پيش تو آمدهايم» ـ يا فرمود: «نزد تو آمديم» ـ.۲
من، از جا برخاسته، نشستم و ايشان، بالاى بسترم نشست و از كارى كه مرا در پىِ آن فرستاده بود، پرسيد. من هم به ايشان گزارش دادم و آن حضرت، خدا را سپاس گفت.
سپس، سخن از گروهى به ميان آمد و من گفتم: قربانت گردم ! ما از آنان، بيزارى مىجوييم؛۳ چون آنان به چيزهايى كه ما معتقديم، اعتقاد ندارند.
فرمود: «آنها به ما نزديكى مىجويند ؛ ولى چون عقيده شما را ندارند، از ايشان بيزارى مىجوييد ؟».
گفتم: آرى.
فرمود: «اين مانند آن است كه ما هم چيزهايى داريم كه شما نداريد. پس آيا سزاوار است كه از شما بيزارى بجوييم ؟ !».
گفتم: نه، قربانت گردم !
فرمود: «و مانند اين كه خدا هم چيزهايى دارد كه ما نداريم. پس به نظر تو، خداوند، ما را دور انداخته است ؟ !».
گفتم: نه، به خدا. فدايت شوم ! ما چه كنيم ؟
فرمود: «آنها را به خود نزديك سازيد و از ايشان، بيزارى نجوييد. برخى مسلمانان، تنها يك سهم [از ايمان]دارند، برخى دو سهم، برخى سه سهم، برخى چهار سهم، برخى پنج سهم، برخى شش سهم و برخى هفت سهم. بنا بر اين، سزاوار نيست كسى را كه يك سهم [از ايمان] دارد، به آنچه شايسته دارنده دو سهم است، وا داشت يا كسى را كه دو سهم دارد، به آنچه در خورِ دارنده سه سهم است، وا داشت يا كسى را كه سه سهم دارد، به آنچه در خورِ دارنده چهار سهم است، وا داشت يا كسى را كه چهار سهم دارد، به آنچه در خورِ دارنده پنج سهم است، وا داشت يا كسى را كه پنج سهم دارد، به آنچه در خورِ دارنده شش سهم است، وا داشت يا كسى را كه شش سهم دارد، به آنچه در خورِ دارنده هفت سهم است، وا داشت.
برايت مثالى مىزنم: مردى [مسلمان]، همسايهاى نصرانى داشت. او را به اسلام، دعوت كرد و از محاسن آن برايش گفت تا آن كه او پذيرفت [و مسلمان شد]. سحرگاه، سراغ او رفت و در زد. تازهمسلمان گفت: كيست ؟ مرد مؤمن گفت: منم، فلانى. گفت: چه كارى دارى ؟
گفت: وضو بگير و لباسهايت را بپوش و با ما به نماز [جماعت] بيا. او وضو گرفت و لباسهايش را پوشيد و با او رفت. آن دو، قدرى نماز خواندند و سپس، نماز صبح را به جا آوردند و ماندند، تا هوا روشن شد. آن كه پيشتر نصرانى بود، برخاست تا به خانهاش برود. مرد مسلمان گفت: كجا مىروى ؟ روز، كوتاه است و چيزى تا ظهر نمانده. او هم با وى نشست، تا آن كه نماز ظهر را هم خواند. مرد مسلمان گفت: فاصله نماز ظهر و عصر كم است. او را نگه داشت تا نماز عصر را هم خواند. سپس [تازه مسلمان] برخاست تا به خانهاش برود كه مرد مسلمان گفت: اكنون، آخرِ روز است و چيزى به پايان آن نمانده و او را نگه داشت تا نماز مغرب را هم خواند و خواست به خانهاش برود كه آن مرد گفت: تنها يك نماز ديگر، باقى مانده است. مرد تازهمسلمان، ماند تا نماز عشا را نيز خواند و آن گاه، از هم جدا شدند.
سحرگاه روز بعد، باز به سراغ او رفت و درِ خانهاش را كوبيد. مرد گفت: كيست ؟ گفت: منم، فلانى. گفت: چه كار دارى ؟ گفت: وضو بگير و لباسهايت را بپوش و با ما بيا نماز بخوان. مرد تازهمسلمان گفت: برو براى اين دين، شخصى بىكارتر از من بياب. منِ بيچاره، زن و بچه دارم».
امام صادق عليهالسلام فرمود: «او را وارد همان چيزى (دينى) كرد كه از آن، بيرونش آورده بود» يا فرمود۴: «او را از اين [در] وارد كرد و از آن يكى، بيرون راند».۵
1.. شهرى در شمال جزيرة العرب كه بقاياى آن ، در جنوب عراقِ امروز استان نجف ، واقع است .
2.. به اصطلاح ، «يا اللّه» گفت تا وارد شود .
3.. در بعضى نسخهها آمده است : «من از آنان بيزارى مىجويم» .
4.. ترديد ، از راوى است .
5.. ر . ك : الميزان فى تفسير القرآن : ج ۱ ص ۳۰۱ توضيحى در باره درجات اسلام و ايمان .