۱۵۶.الكافىـ به نقل از يونس بن يعقوب ـ: نزد امام صادق عليهالسلام بودم كه مردى از اهل شام نزد ايشان آمد و گفت: من به كلام، فقه و احكام، واقفم و براى مناظره با ياران تو آمدهام.... امام عليهالسلام سر از سايبان بيرون آورد كه ناگاه چشمش به شترى در حال دويدن۱ افتاد. پس فرمود: «به خداى كعبه سوگند، اين [سواره] هشام است». ما فكر كرديم مقصود، هشام از فرزندان عقيل است كه امام عليهالسلام، وى را بسيار دوست مىداشت. وقتى آمد، ديديم هشام بن حكم است كه ريشش تازه روييده بود و همه ما از وى بزرگتر بوديم. امام صادق عليهالسلام براى وى جا باز كرد و فرمود: «[اين است] ياور ما با دل، زبان و دست... !».
آن گاه امام عليهالسلام به مرد شامى فرمود: «با اين نوجوان (هشام بن حكم) بحث كن ؟». گفت: باشد. آن گاه، شامى خطاب به هشام گفت: اى نوجوان ! در باره امامت اين مرد از من بپرس. هشام، از اين سخن چنان خشم گرفت كه بر خود مىلرزيد. سپس به شامى گفت: اى مرد ! آيا خداوند در باره خلقش آگاهتر است يا مردم، خودشان در باره خودشان ؟
مرد شامى گفت: خداوند بر خلقش آگاهتر است. هشام گفت: خدا با اين آگاهى براى مردم، چه مىكند ؟ شامى پاسخ داد: براى آنان، حجّت و برهان، اقامه مىكند تا پراكنده نشوند و يا اختلاف نكنند. آنان را به هم انس مىدهد و كجىِ آنان را راست مىگردانَد و واجبات پروردگارشان را به آنان خبر مىدهد.
هشام پرسيد: آن حجّت كيست ؟ شامى پاسخ داد: پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله. هشام پرسيد: پس از پيامبر خدا ؟ شامى گفت: كتاب و سنّت. هشام پرسيد: آيا كتاب و سنّت، امروزه در رفع اختلافهايمان سودى داشتهاند ؟ شامى پاسخ داد: آرى.
هشام گفت: چرا پس من و تو اختلاف داريم و تو از شام براى مخالفت با ما تا اينجا آمدهاى ؟
مرد شامى ساكت شد. امام صادق عليهالسلام [از شامى] پرسيد: «چرا سخن نمىگويى ؟». شامى گفت: اگر بگويم اختلاف نداريم، دروغ گفتهام و اگر بگويم كتاب و سنّت، اختلاف ما را از ميان مىبرند، نادرست است ؛ زيرا قرآن و سنّت، رويكردهاى گوناگون دارند. اگر بگويم اختلاف داريم و هر كدام از ما مدّعى حقّ است، در اين صورت، كتاب و سنّت، سودى براى ما نداشتهاند.