۱۱ / ۲۰
دروغ بستن به امام علیه السلام در حضور خود ايشان
۸۴۵.رجال الكشّىـ به نقل از ميمون بن عبد اللّه ـ: گروهى از چند شهر نزد امام صادق عليهالسلام آمدند و از ايشان جوياى حديث شدند. من نزد آن حضرت بودم. به من فرمود: «آيا كسى از اين گروه را مىشناسى ؟». گفتم: نه. فرمود: «پس چگونه نزد من آمدهاند ؟». گفتم: اينها گروهى هستند كه از هر راهى در پىِ حديثاند و اهمّيتى نمىدهند كه از چه كسى حديث مىگيرند ؟
امام عليهالسلام به يكى از آنها فرمود: «آيا از غير من، حديث شنيدهاى ؟». گفت: آرى. فرمود: «برخى از آنچه را شنيدهاى، برايم بگو». او گفت: آمدهام تا از شما بشنوم. نيامدهام تا برايت حديث بگويم. امام عليهالسلام به يكى ديگر از آنها فرمود: «اين سخن او [كه من آمدهام حديث بشنوم نه حديث بگويم]، همان چيزى است كه مانع مىشود آنچه را شنيده، برايم بگويد !». سپس فرمود: «آيا تو لطف مىكنى آنچه را شنيدهاى، برايم بگويى ؟ آيا آن كه برايت حديث گفت، آن را امانتى قرار داد كه آن را هيچ گاه نقل نكنى ؟». آن مرد گفت: نه. امام عليهالسلام فرمود: «پس برخى از علمى را كه بر گرفتهاى، به گوش ما برسان تا ـ اگر خدا خواهد ـ از آن بهره ببريم !».
او گفت: سفيان ثورى از امام جعفر صادق عليهالسلام برايم حديث كرد: «همه نبيذها۱ حلالاند، جز شراب انگور». سپس ساكت شد.
امام صادق عليهالسلام فرمود: «بيشتر برايمان بگو».
او گفت: سفيان به نقل از كسى كه برايش از امام باقر عليهالسلام نقل كرده است، برايم گفت: «هر كس روى كفشش مسح [وضو را] نكشد، بدعتگذار است و هر كس نبيذ ننوشد، بدعتگذار است و هر كس مار ماهى و خوراك كافرانِ ذمّى و دستكشتِ آنان را نخورد، گمراه است. نبيذ را عمر نوشيد. نبيذ كشمش را با آب خيس كرد و نوشيد».
مسح بر كفش هم كه عمر در مسافرت، سه بار و در وطن، يك شبانهروز بر كفشهايش مسح كشيد. دستْكشتها را نيز على عليهالسلام خورد و فرمود: «آنها را بخوريد كه خداوند متعال مىفرمايد: «امروز، پاكيزهها و خوراك اهل كتاب براى شما حلال شده و خوراك شما براى آنها حلال است». سپس ساكت شد.
امام صادق عليهالسلام فرمود: «بيشتر برايمان بگو». گفت: آنچه شنيده بودم، برايت گفتم. امام عليهالسلام فرمود: «آيا همه آنچه را كه شنيده بودى، همين بود ؟». گفت: نه. فرمود: «برايمان بيشتر بگو».
او گفت: عمرو بن عبيد از حسن برايمان نقل كرد: چيزهايى هستند كه مردم، آنها را باور كردند و چيزهايى هستند كه برگرفتند، در حالى كه در كتاب خدا، اصل و ريشهاى ندارند. از جمله آنها، عذاب قبر است و نيز ميزان و حساب و حوض [كوثر] و شفاعت و نيّت، به اين معنا كه انسان، نيّت خير و شر كند، امّا آن را به عمل نياورد، پاداش مىبرَد، در حالى كه انسان، جز در برابر عملش پاداش نمىبرَد. اگر خوب بود، خوب است و اگر بد بود، بد.
من (ميمون بن عبداللّه)، از حديث او به خنده افتادم. امام صادق عليهالسلام با نيشگونى به من فهماند كه خويشتندارى كن تا بشنويم [چه مىگويد]؟ آن مرد، سرش را به سوى من بالا آورد و گفت: از چه چيزى مىخندى ؟ از حق يا باطل ؟ به او گفتم: خداوند، اصلاحت كند. آيا گريه كنم ؟ ! من شگفتزده شدهام كه مىخندم از اين كه چگونه اين احاديث را حفظ كردى ! و ساكت شد.
امام صادق عليهالسلام به او فرمود: «برايمان بيفزا».
گفت: سفيان ثورى از محمّد بن مُنكَدِر برايم نقل كرد كه على عليهالسلام را بر منبر ديده كه مىفرمايد: «اگر مردى را برايم بياورند كه مرا از ابو بكر و عمر برتر بشمُرَد، او را حدّ قذف مىزنم».
امام صادق عليهالسلام فرمود: «بيشتر برايمان بگو».
گفت: سفيان از [امام] جعفر [صادق عليهالسلام] برايم نقل كرد: «دوست داشتن ابو بكر و عمر، ايمان و دشمنى كردن با آنها، كفر است». امام صادق عليهالسلام فرمود: «بيشتر برايمان بگو».
او گفت: يونس بن عبيد از حسن برايم نقل كرد: على عليهالسلام در بيعت با ابو بكر، تأخير كرد. ابوبكر به او گفت: اى على! چرا از بيعت، سر باز زدهاى ؟ به خدا سوگند، عزم كردهام كه گردنت را بزنم. على عليهالسلام فرمود: «اى جانشين پيامبر خدا ! ملامت نكن». ابو بكر گفت: ملامتى نيست.
امام صادق عليهالسلام فرمود: «بيشتر برايمان بگو».
او گفت: سفيان ثورى از حسن نقل مىكند: ابو بكر به خالد بن وليد، فرمان داد كه چون سلام نماز صبح را داد، گردن على عليهالسلام را بزند. ابو بكر نيز ميان خود و او، سلام داد و سپس گفت: اى خالد ! آنچه را به تو فرمان دادهام، مكن.
امام صادق عليهالسلام فرمود: «برايمان بيشتر بگو».
او گفت: نعيم بن عبد اللّه از جعفر بن محمّد [امام صادق] عليهالسلام برايم حديث كرد: «على بن ابى طالب عليهالسلام، دوست داشت كه در نخلستان يَنبُع، زير سايه آنها مىبود و از خرماى كمبهاى آن مىخورد، امّا در جنگ جمل و نهروان، حضور نمىيافت و سفيان نيز آن را برايم نقل كرده است».
امام صادق عليهالسلام فرمود: «برايمان بيشتر بگو».
گفت: عبّاد از جعفر بن محمد [امام صادق عليهالسلام] برايمان نقل كرد: هنگامى كه على بن ابى طالب عليهالسلام در جنگ جمل، فراوانىِ خونها را ديد، به فرزندش حسن گفت: اى پسر عزيزم ! هلاك شدم». حسن به او گفت: اى پدر ! آيا تو را از اين بيرون رفتن، باز نداشتم ؟ على عليهالسلام گفت: «نمىدانستم كه كار به اينجا مىكِشد».
امام صادق عليهالسلام به او فرمود: «برايمان بيشتر بگو».
او گفت: سفيان ثورى از جعفر بن محمّد [امام صادق] عليهالسلام برايمان نقل كرد: على عليهالسلام، هنگامى كه اهل صفّين را كُشت، بر آنها گريست و سپس گفت: «خداوند، من و ايشان را در بهشت، كنار هم گِرد آورْد».
او (ميمون بن عبداللّه) گفت: خانه بر من تنگ شد و عَرَق كردم و نزديك بود اختيار از كف بدهم و برخيزم و او را لگدمال كنم كه نيشگون امام صادق عليهالسلام را به ياد آوردم و باز ايستادم.
امام صادق عليهالسلام به او فرمود: «تو از كدام شهر هستى ؟». گفت: از اهالى بصره هستم.
گفت: آيا اين شخصى را كه از او حديث نقل مىكنى و نامش را «جعفر بن محمّد» مىگويى، مىشناسى ؟ گفت: نه. امام عليهالسلام فرمود: «تاكنون چيزى از او شنيدهاى ؟». گفت: نه.
فرمود: «اين احاديث را حق مىدانى ؟». گفت: آرى.
فرمود: «كى آنها را شنيدهاى ؟». گفت: به ياد ندارم، جز اين كه روزگارى دراز است كه اينها احاديث همشهريان ماست و ترديدى در آن نمىكنند. امام صادق عليهالسلام به او فرمود: «اگر اين مردى را كه از او حديث نقل مىكنى، مىديدى و به تو مىگفت: اينها كه از من روايتى مىكنى، دروغ است و من، آنها را نمىشناسم و نقل نكردهام، آيا تو او را تصديق مىكنى ؟». گفت: نه.
امام عليهالسلام فرمود: «چرا ؟». گفت: چون بر اين گفتهها، مردانى گواهى دادهاند كه اگر هر يك از آنها بر آزادى كسى گواهى دهد، گفتهاش قبول مىشود.
امام عليهالسلام فرمود: «بنويس: "به نام خداوند بخشنده مهربان. پدرم از جدّم نقل كرد"». او گفت: نام تو چيست ؟ فرمود: «براى چه از نام من مىپرسى ؟ ! كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: "خداوند، جانها را ۲ هزار سال پيش از پيكرها آفريد و در فضا، جاى داد. هر كدام از جانها كه آنجا يكديگر را شناختند، در اين دنيا با هم الفت يافتند و هر كدام كه يكديگر را نشناختند، اينجا با هم اختلاف پيدا كردند و هر كس بر ما اهل بيت دروغ ببندد، خداوند، او را روز قيامت، نابينا و يهودى محشور مىكند و اگر دجّال را در يابد، به او ايمان مىآورد و اگر هم او را در نيابد، در قبرش به او ايمان مىآورَد".
اى غلام ! آبى [براى وضو] برايم بگذار و مرا نيشگونى گرفت و گفت: تو نرو».
آن گروه برخاستند و رفتند و حديثى را كه از امام صادق عليهالسلام شنيده بودند، نوشتند.
آن گاه امام عليهالسلام با چهرهاى گرفته، بيرون آمد و فرمود: «آيا نشنيدى كه اينها چه نقل مىكنند ؟». گفتم: خدايت به سامان بدارد ! اينها كه هستند و حديثشان چيست ؟ فرمود: «حديثشان، عجيب است ! در پيش خودم بر من دروغ مىبندند و چيزهايى را از من حكايت مىكنند كه نه گفتهام و نه كسى آنها را از من شنيده است. نيز اين گفتهشان عجيب است كه اگر او (امام صادق عليهالسلام) احاديثشان را انكار كند، او را تصديق نمىكنند ! اينها چه دارند ؟ ! خداوند، مهلتشان ندهد و فرصتشان ندهد».
سپس به ما فرمود: «هنگامى كه على عليهالسلام خواست از بصره بيرون بيايد، بر سرِ انگشتانش ايستاد و سپس فرمود: "خداوند، تو را لعنت كنند اى شهرى كه بدبوترين خاك را دارى و از همه زودتر، ويران مىشوى و عذابى سختتر از همه دارى ! درد بى درمان در توست". گفته شد: آن درد چيست، اى امير مؤمنان ؟ فرمود: "عقيده به جبر كه افتراى بر خداوند است و دشمنى با ما اهل بيت كه در آن، ناخشنودى خدا و پيامبرش عليهالسلام است و دروغ بستن آنها به ما اهل بيت و حلال شمردن دروغ بستن به ما"».