۱۱ / ۱۹
حديثسازى در عرصههاى گوناگون
۸۴۰.الكفايه فى علم الروايهـ به نقل از ابن لَهيعه ـ: شنيدم يكى از سركردگان خوارج مىگفت: اين حديثها، دين شما را مىسازند. بنگريد كه دينتان را از چه كسى مىگيريد ؛ زيرا ما چون خواستار چيزى بوديم، براى آن حديث مىساختيم.
۸۴۱.تاريخ بغدادـ به نقل از عمر بن مسلم ـ: در مجلسى با عبد العزيز بن حارث حنبلى حضور يافتم. از فتح مكّه سؤال شد كه آيا با مصالحه بود يا به زور ؟ گفت: با زور بود. گفته شد: دليل اين امر چيست ؟ گفت: ابو على محمّد بن احمد بن صوّاف روايت كرد كه عبد اللّه بن احمد بن حنبل گفت: پدرم از عبد الرزاق از مالك يا معمّر،۱ از زهرى از انس روايت كرد كه ياران پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله در چگونگى فتح مكّه، اختلاف كردند كه آيا با مصالحه بود يا به زور و آن را از پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله پرسيدند. فرمود: «به زور بود».
ابن مسلم مىگويد: چون از مجلس، بيرون آمديم، به او گفتم: اين، چه حديثى است ؟ گفت: چيزى نيست. آن را در همان جا ساختم كه حجّت و دليل طرف مقابل را از خود دور سازم.
۸۴۲.تهذيب الكمالـ به نقل از جعفر بن محمّد طيالسى ـ: احمد بن حنبل و يحيى بن معين، در مسجد رُصافه، نماز خواندند. داستانسرايى، پيشِ رويشان ايستاد و داستان بافت. او گفت: احمد بن حنبل و يحيى بن معين گفتند: عبد الرزّاق از معمّر از قُتاده از اَنَس، برايمان از پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله چنين نقل كرد: «هر كس لا إله إلاّ اللّه بگويد، از هر كلمه او، پرندهاى آفريده مىشود كه منقارش از طلا و پَر او از مرجان است» و شروع به گفتن داستانى كرد كه نزديك به بيست برگه مىشود. احمد به يحيى و يحيى به احمد مىنگريست و به يكديگر مىگفتند: تو برايش گفتهاى و او مىگفت: به خدا سوگند، آن را جز الآن نشنيدهام. هر دو با هم ساكت شدند تا آن داستانگو، قصّهاش را به پايان بُرد و دستمزدش را جمع كرد و به انتظار بقيّه آن نشست. يحيى بن معين، با دستش به او اشاره كرد كه بيايد. او به توهّم اينكه چيزى مىخواهند به وى بدهند، آمد. يحيى به او گفت: چه كسى اين حديث را براى تو گفت ؟ او گفت: احمد بن حنبل و يحيى بن معين. يحيى گفت: من يحيى بن معين هستم و اين، احمد بن حنبل است. ما اين را تاكنون در ميان احاديث پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله نشنيده بوديم. اگر مىخواهى دروغ بگويى، به غير ما نسبت بده. او به يحيى گفت: تو يحيى بن معين هستى ؟ گفت: آرى. او گفت: همواره شنيده بودم كه يحيى بن معين، احمق است ؛ امّا آن را جز اكنون ندانستم. يحيى به او گفت: چگونه دانستى كه من احمق هستم ؟ گفت: گويى كه در دنيا، يحيى بن معين و احمد بن حنبل ديگرى جز شما نيست. من از هفده احمد بن حنبل و يحيى بن معين غير از شما [حديث]نوشتهام !
احمد بن حنبل، [از شرم] آستينش را بر صورتش نهاد و گفت: رهايش كن برخيزد. او برخاست، در حالى كه آن دو را ريشخند مىكرد.