۶۳۰.الكافىـ به نقل از حسن بن صدقه ـ: از امام كاظم عليهالسلام پرسيدم و گفتم: برخى از شيعيان، روايت كردهاند كه مرد، مىتواند با كنيز پسر و كنيز دخترش آميزش كند و من، دختر و پسرى دارم و دخترم كنيزى دارد كه از مهرش براى او خريدهام: آيا جايز است با آن كنيز آميزش كنم ؟
فرمود: «نه ؛ مگر با اجازه دخترت».
حسن بن جَهْم گفت: مگر روايت نشده كه اين كار، جايز است ؟
فرمود: چرا؛ اگر پدر، سبب شده كه كنيز، مال فرزند شود». آن گاه، رو به من كرد و با انگشت اشارهاش سوى من اشاره كرد و فرمود: «اگر تو براى دختر يا پسرت، كنيزى خريدى و پسر، كوچك بود و با او همخوابه نشده بود، براى تو رواست كه از او كام بگيرى و با او همبستر شوى؛ و گر نه [در صورتى كه از راه ديگر مالك شدهاند،]جز با اجازه آن دو، روا نيست».
ج ـ انكار حديث
۶۳۱.الكافىـ به نقل از محمّد بن فلان واقفى ـ: پسرعمويى داشتم به نام حسن بن عبد اللّه كه فردى زاهد و يكى از عابدترينِ مردمان روزگار خويش بود و چون در دين، بسيار جدّى و كوشا بود، حاكم، از او پروا مىكرد. گاه رو در روى حاكم، با سخنان درشت، او را اندرز مىداد و امر به معروف و نهى از منكرش مىنمود و حاكم هم او را به دليل زهد و پاكىاش، تحمّل مىكرد. همچنان بر اين حال بود تا آن كه روزى از روزها ابوالحسن موسى [بن جعفر] عليهالسلام، وارد مسجد شد و او را ديد. به او اشاره كرد. نزد امام رفت. ابوالحسن عليهالسلام به او فرمود: «اى ابو على، اين وضعيتى را كه تو دارى، بسيار دوست مىدارم و شادمانم ؛ ولى عيبت اين است كه معرفت ندارى. پس در طلب معرفت، باش». حسن بن عبد اللّه گفت: فدايت گردم ! معرفت، چيست ؟ فرمود: «برو فقه بياموز و حديث، فرا گير». گفت: از چه كسى ؟ فرمود: «از فقهاى مدينه. سپس، احاديث را [كه فرا مىگيرى] بر من عرضه كن». او رفت و [احاديثى را]نوشت، سپس آنها را آورد و براى امام عليهالسلام خواند و ايشان، همه آنها را بىاعتبار دانست. سپس به او فرمود: «برو و معرفت بياموز».
آن مرد، به دين خود اهتمام داشت. از اين رو، پيوسته مترصّد ابو الحسن عليهالسلام بود تا [يك روز كه]ايشان به سوى مزرعهاش رفت، در ميان راه، خود را به ابو الحسن عليهالسلام رساند و گفت: فدايت گردم ! من در پيشگاه خداوند، از شما شكايت خواهم كرد. پس مرا به معرفت، رهنمون شو. ابو الحسن عليهالسلام، او را از [حقّانيت] امير مؤمنان عليهالسلام و آنچه پس از رحلت پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله رُخ داد و از وضعيت آن دو نفر، آگاه كرد و حسن بن عبد اللّه پذيرفت. سپس به امام گفت: بعد از امير مؤمنان عليهالسلام، چه كسى [امام]بود ؟ فرمود: «حسن عليهالسلام و سپس حسين عليهالسلام»، تا رسيد به خودش و سكوت كرد. گفت: فدايت گردم ! امروز، چه كسى [امام]است ؟ فرمود: «اگر به تو بگويم، مىپذيرى ؟». گفت: آرى، فدايت گردم ! فرمود: «من هستم». گفت: دليلش چيست ؟ امام عليهالسلام با دستش درخت خاردارى را نشان داد و فرمود: «نزد آن درخت برو و به آن بگو: موسى بن جعفر به تو مىگويد: بيا!». حسن مىگويد: نزد آن درخت رفتم و به خدا سوگند، ديدم كه زمين را مىشكافد و جلو مىآيد تا در برابر امام عليهالسلام ايستاد. سپس امام عليهالسلام به آن اشاره كرد و درخت، برگشت.
حسن بن عبد اللّه، به امامت ايشان، اقرار نمود و سپس، خاموشى و عبادت در پيش گرفت و از آن پس، كسى نديد كه او سخن بگويد.