۸۲۲.كشف الغمّة - به نقل از محمّد بن عبد الرحمان - : پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله در خانه عايشه در خواب نيمروز بود كه ناگهان گريانْ بيدار شد . عايشه گفت : چرا گريه مىكنى ، اى پيامبر خدا ؟ پدر و مادرم فدايت گردند !
فرمود: «مرا اين به گريه انداخت كه جبرئيل به نزدم آمد و گفت: اى محمّد ! دستت را باز كن ، كه اين ، خاكِ تلّى است كه پسرت حسين بر آن كشته مىشود . او را مردى از امّت تو مىكشد».
عايشه گفت: پيامبر خدا برايم حديث كرد ، در حالى كه مىگريست . مىفرمود: «اين كيست از امّت من ؟ اين كيست از امّت من ؟ اين كيست از امّت من، كه پس از من ، حسين را مىكشد؟» .۱
۸۲۳.المستدرك على الصحيحين - به نقل از عبد اللَّه بن مسعود - : خدمت پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله آمديم و ايشان ، شادمان به سوى ما آمد، در حالى كه شادى در صورتش هويدا بود . چيزى از ايشان نپرسيديم، مگر اين كه جوابش را داد ، و خاموش نشديم ، مگر اين كه خودِ ايشان شروع كرد .
تا اين كه جوانانى از بنى هاشم از آن جا گذشتند كه در ميانشان ، حسن عليه السلام و حسين عليه السلام هم بودند . وقتى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله آن دو را ديد، آنها را در آغوش كشيد و چشمانش گريان گرديد . به ايشان گفتيم : اى پيامبر خدا ! همواره در چهرهتان چيزى را مىبينيم كه خوشايندمان نيست.