هلالِ بن نافع نيز روايت كرده است كه : من با ياران عمر بن سعد ، ايستاده بودم كه فرياد كنندهاى ، بانگ زد : اى امير ! بشارت ده كه اينك ، شمر ، حسين را كُشت .
من از ميان صف دو لشكر ، بيرون آمدم و بر سرش ايستادم . در حال جان دادن بود . به خدا سوگند ، هيچ كشته آلوده به خونى نديدهام كه از او ، زيباتر و نورانىتر باشد ، و نور صورت و زيبايى شمايلش ، مرا از انديشيدن به كُشتن او ، باز داشت . در آن حال ، آب خواست . شنيدم كه مردى مىگويد : به خدا سوگند ، هيچ آبى نمىنوشى تا به دوزخ ، در آيى و از آب سوزان آن ، بنوشى !
حسين عليه السلام به او گفت : «نه ؛ بلكه بر جدّم پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله در مىآيم و در خانهاش با او سُكنا مىگُزينم ، در جايگاه راستى و نزد فرمانرواىِ مقتدر ، و از آبى زلال و خوشبو مىنوشم و از آنچه بر من روا داشتيد و با من كرديد ، به او شِكوه مىبَرم» .
آنان ، همگى خشم گرفتند و گويى كه خداوند ، در دلِ هيچ يك از آنان ، چيزى به نام رحم ، قرار نداده بود . از اين رو ، در همان حال كه با آنان سخن مىگفت ، سرش را جدا كردند !
با خود گفتم : به خدا سوگند ، هيچ گاه ، براى هيچ كارى با شما همراهى نخواهم كرد .۱