داريد كه من ، پسرِ دختر پيامبرتان هستم ؟ ! به خدا سوگند ، ميان مغرب و مشرق ، كسى غير از من ، در ميان شما و غير از شما ، پسرِ دختر پيامبرتان نيست و تنها من ، پسرِ دختر پيامبرتان هستم . به من بگوييد ، اين كه مرا [به مبارزه] مىطلبيد، آيا كسى از شما را كُشتهام يا مالى را از شما بُردهام يا جراحتى به شما رساندهام كه مرا به قصاص مىخواهيد ؟!» .
جماعت ، شنيدند و هيچ نگفتند . حسين عليه السلام ، ندا برآورد : «اى شَبَث بن رِبعى ، اى حَجّار بن اَبجَر ، اى قيس بن اشعث ، اى يزيد بن حارث ! آيا به من ننوشتيد كه : "ميوهها رسيده و همه جا ، سبز شده و جويبارها ، پُر و لبريز شدهاند . بيا كه بر لشكرى مجهّز و آراسته ، در مىآيى" ؟!» .
آنان گفتند : نه . ما چنين نكردهايم !
حسين عليه السلام فرمود : «سبحان اللَّه ! به خدا سوگند كه چنين كردهايد» .
سپس فرمود : «اى مردم ! اگر [ آمدن ] مرا خوش نداريد ، مرا وا گذاريد تا از شما روى بگردانم و به سرزمين امنى بروم» .
قيس بن اشعث به حسين عليه السلام گفت : آيا حكم پسرعموهايت را نمىپذيرى كه آنان ، جز آنچه دوست دارى ، رأيى ندارند و چيز ناخوشى از آنان به تو نمىرسد ؟
حسين عليه السلام فرمود : «تو برادرِ برادرت هستى !۱ آيا مىخواهى كه بنىهاشم ، بيشتر از خون مسلم بن عقيل را از تو بخواهند ؟ نه . به خدا سوگند ، به دست خود و ذليلانه ، خود را به آنان نخواهم سپرد و همچون بندگان بىاختيار ، قرار نمىگيرم . بندگان خدا ! به پروردگار خود و شما پناه مىبرم از آن كه مرا برانيد . به پروردگارِ خود و شما ، از هر متكبّرى كه به روز حسابْ ايمان ندارد ، پناه مىبرم» .
سپس ، مَركبش را نشانْد و به عُقبة بن سَمعان ، فرمان داد تا آن را ببندد . دشمنان