فدايت !
امام عليه السلام ، بغض خود را فرو خورد و اشك در چشمانش حلقه زد . سپس فرمود : «دور است ، دور [ كه رهايى يابم ] ! اگر مرغ سنگخواره را شبى رها مىگذاشتند ، حتماً مىخوابيد» .
زينب عليها السلام گفت : اى واى ! آيا چنين تن به مرگ دادهاى ؟ همين است كه دلِ مرا به درد آورده و مرا در تنگنا قرار داده است .
سپس ، سر به گريبان افكند و آن را چاك داد و بيهوش ، افتاد .
امام عليه السلام ، برخاست و آب به صورت زينب عليها السلام پاشيد تا به هوش آمد . سپس در آرامش بخشيدن به او كوشيد و مصيبتِ مرگ پدر و جدّش را به او يادآور شد . درودهاى خدا بر همه آنان باد !۱