۳۰۱.الأمالى ، صدوق - به نقل از عبد اللَّه بن منصور ، از امام صادق ، از پدرش امام باقر ، از امام زين العابدين عليهم السلام - : هنگامى كه نامه عبيد اللَّه بن زياد ، به عمر بن سعد رسيد ، عمر به جارچىاش فرمان داد كه ندا در دهد : ما امروز و امشب را به حسين و يارانش ، مهلت داديم .
اين بر حسين عليه السلام و يارانش ، گران آمد . حسين عليه السلام در ميان يارانش به سخن ايستاد و فرمود : «خدايا ! من ، نه خاندانى را مىشناسم كه از خاندانم ، نيكوكارتر و پاكتر و پاكيزهتر باشند ، و نه يارانى را كه بهتر از ياران من باشند . مىبينيد كه چه شده است ؟ شما از بيعت من آزاديد و چيزى به گردنتان نيست و تعهّدى به من نداريد . اين ، شب است كه تاريكى آن ، شما را فرا گرفته است . آن را مَُركب خود گيريد و در شهرها پراكنده شويد ، كه اين جماعت ، مرا مىجويند و اگر به من دست يابند ، از تعقيب ديگران ، دست مىكشند» .
عبد اللَّه بن مسلم بن عقيل بن ابى طالب ، برخاست و گفت : اى فرزند پيامبر خدا ! اگر ما ، بزرگ و پير و سَرورمان ، زاده سَرور عموهايمان ، فرزند پيامبرمان و سَرور پيامبران را وا بگذاريم و همراهش شمشير نزنيم و با نيزه ، همراهش نجنگيم ، مردم به ما چه مىگويند ؟
به خدا سوگند ، نه ؛ تا آن كه به همان جايى در آييم كه تو در مىآيى و جانهايمان را فداىِ تو كنيم و خونهايمان را به پاى تو بريزيم ، كه چون چنين كرديم ، آنچه را بر عهده ماست ، ادا نموده و از عهده وظيفهمان ، بيرون آمدهايم .
مردى به نام زُهَير بن قَين بَجَلى نيز برخاست و به امام عليه السلام گفت : اى فرزند پيامبر خدا ! دوست داشتم كه كشته شوم و دوباره ، زنده شوم و سپس كشته شوم و دوباره ، زنده شوم و آن گاه ، كشته شوم و باز ، زنده شوم و تا صدبار به خاطر تو و همراهيانت