نمىگذارم كه به او نزديك شوى كه تو نابهكارى .
آن دو به هم دشنام دادند . او نزد عمر بن سعد ، باز گشت و ماجرا را باز گفت . عمر ، قُرَّة بن قيس حَنظَلى را فرا خواند و به او گفت: واى بر تو ، اى قُرّه ! حسين را ملاقات كن و انگيزه و هدفش را جويا شو.
قُرّة بن قيس ، نزد حسين عليه السلام آمد . چون امام عليه السلام او را ديد كه مىآيد ، فرمود : «آيا او را مىشناسيد ؟» .
حبيب بن مُظاهر گفت: آرى . او مردى از قبيله حنظله تَميمى و خواهرزاده ماست . او را به نيكورأيى مىشناختم و گمان نمىبردم كه در اين معركه ، حاضر شود .
او آمد تا بر حسين عليه السلام ، سلام داد و پيام عمر بن سعد را به حسين عليه السلام رساند .
حسين عليه السلام فرمود : «اهل اين شهرتان (كوفه) به من نوشتهاند كه بيايم ؛ امّا اكنون كه [ آمدن ]مرا خوش نمىدارند ، باز مىگردم» .
حبيب بن مُظاهر نيز به او گفت: واى بر تو ، اى قُرّة بن قيس! كجا به سوى ستمكاران ، باز مىگردى؟! اين مرد را يارى كن كه خداوند ، تو و ما را به دست پدران او ، به كرامت ، تأييد كرده است .
قُرّه ، به حبيب گفت : پاسخ پيام را به نزد فرماندهم مىبرم و مىانديشم .
قُرّه ، به سوى عمر بن سعد ، باز گشت و ماجرا را باز گفت. عمر بن سعد به او گفت: اميد مىبرم كه خداوند ، مرا از ستيز و جنگ با او ، معاف بدارد .۱