زكريّا ، براى بدكارهاى از بدكارگان بنى اسرائيل ، ارمغان برده شد ، در حالى كه سر با برهان، بر ضدّ آنان سخن مىگفت؟
اى ابو عبد الرحمان ! مگر نمىدانى كه بنى اسرائيل ، در ميان طلوع سپيده تا بر آمدن خورشيد، هفتاد پيامبر را مىكشتند و پس از آن ، در بازارهايشان ، همگى به داد و ستد مىنشستند، چنان كه گويى كارى نكردهاند ، و خدا در مورد آنان ، شتاب نورزيد و سپس آنان را سخت و مقتدرانه گرفت ؟
و اى ابو عبد الرحمان ! از خدا پروا كن و از يارىام ، رو بر متاب...» .
سپس حسين عليه السلام به عبد اللَّه بن عبّاس، رو كرد و گفت: اى ابن عبّاس ! تو پسرعموى پدرم هستى و از هنگامى كه تو را شناختهام ، پيوسته به نيكى فرمان مىدهى و به پدرم رايزنىهاى حكيمانه مىدادى . او پيوسته از تو خيرخواهى و رايزنى مىخواست و تو به درستى ، به او پيشنهاد مىدادى. پس در پناه و پشتيبانى خدا ، به مدينه برو و چيزى از خبرهاى تو ، بر من پوشيده نمىمانَد ؛ زيرا من در اين حرم، نشيمن دارم و تا وقتى كه ببينم مردمش مرا دوست دارند و يارىام مىكنند ، همواره در آن ، سُكنا خواهم گزيد . پس آن گاه كه مرا وا نهند، ديگران را جاىگزين آنان خواهم كرد و به سخنى چنگ خواهم زد كه ابراهيمِ خليل عليه السلام ، هنگامى كه در آتش افكنده شد ، آن را گفت: خداوند ، مرا بَسَنده است و او ، خوبْ كارگزارى است ! پس آتش ، بر او ، سرد و سلامت گشت».
در آن هنگام ، ابن عبّاس و ابن عمر ، سخت گريستند و حسين عليه السلام نيز مدّتى با آن دو ، گريست. پس از آن ، با آن دو خداحافظى كرد و ابن عمر و ابن عبّاس، به مدينه رفتند و حسين عليه السلام در مكّه اقامت گزيد .۱