۲۱۵.الفتوح : حسين عليه السلام وارد مكّه شد و مردم آن جا ، بسيار خرسند شدند . بامداد و شامگاه ، نزد او ، رفت و آمد مىكردند .
... در آن ايّام ، عبد اللَّه بن عبّاس و عبد اللَّه بن عمر بن خطّاب ، در مكّه بودند . آن دو با هم بر حسين عليه السلام وارد شدند و قصد داشتند به مدينه برگردند. ابن عمر به حسين عليه السلام گفت: اى ابا عبد اللَّه ! رحمت خدا بر تو باد ! از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست، پروا كن. از دشمنىِ اين خاندان با خودتان و ستمى كه بر شما كردهاند، آگاهى و اين مرد، يزيد بن معاويه ، بر مردم ، فرمانروا شده است. ايمن نيستم [و مىترسم ]كه مردم براى سيم و زر ، به وى روى آورند و تو را بكشند و در اين راه ، انسانهاى بسيارى نابود شوند. از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شنيدم كه مىفرمود: «حسين، كشته مىشود، و اگر او را كشتند و تنها نهادند و يارىاش نكردند، خدا تا قيامت ، آنان را خوار خواهد كرد».
من به تو پيشنهاد مىكنم از درِ سازش - كه مردم نيز آن گونه وارد شدهاند - وارد شوى و چنان كه در گذشته بر معاويه شكيبايى كردى، شكيبايى كن. شايد خدا، ميان تو و اين گروه ستمگر ، حكم رانَد.
حسين عليه السلام به او فرمود : «اى ابو عبد الرحمان ! من با يزيد ، بيعت و سازش كنم، در حالى كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در باره او و پدرش، آن فرمود كه فرمود؟!» .
ابن عبّاس گفت: درست گفتى ، اى ابا عبد اللَّه ! پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در زمان حياتش فرمود: «ما را چه با يزيد؟! خدا ، او را مبارك نكند ! او فرزندم و فرزند دخترم ، حسين ، را مىكشد. سوگند به آن كه جانم در دست اوست ، فرزندم در برابر مردمى كه از او دفاع