خاندان و اهل بيت او ، و نيز عابدان اين سرزمين و سحرخيزانِ كوشا و فراوانْ يادكنندگانِ خدا را كُشتهاند !
عَزرَة بن قيس به او گفت: تا مىتوانى ، از خودت بگو و تعريف كن!
زُهَير به او گفت: اى عَزره ! خدا از او تعريف كرده و رهنمونش شده است . از خدا پروا كن - اى عَزره - كه من ، خيرخواه تو هستم ! تو را به خدا سوگند مىدهم - اى عزره - كه مبادا در كشتن جانهاى پاك ، از ياوران گمراهى باشى !
او گفت: اى زُهَير ! تو نزد ما ، از پيروان اين خاندان ، به شمار نمىرفتى. تو عثمانى بودى!
زُهَير گفت: آيا تو از موضعگيرى و ايستادنم در اين جا ، به اين راه نمىبرى كه از آنها هستم ؟! بدانيد كه - به خدا سوگند - ، من هيچ گاه نامهاى به حسين عليه السلام ننوشتهام و پيكى روانه نساختهام و به او وعده يارى ندادهام ؛ امّا راه ، ما را با هم گِرد آورد و هنگامى كه او را ديدم، پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله را و جايگاه حسين را در نزد او، به ياد آوردم و آنچه را از دشمنش و گروه شما به او رسيده، دانستم . پس انديشيدم كه يارىاش كنم و در گروه او باشم و جانم را فدايش كنم تا حقّ خدا و پيامبرش را كه شما تباه كردهايد، پاس بدارم.
عبّاس بن على عليه السلام ، به شتاب آمد تا به آنها رسيد و گفت: اى مردم ! ابا عبد اللَّه ، از شما مىخواهد كه امشب ، باز گرديد تا در اين باره بينديشد ... . هنگامى كه عبّاس بن على عليه السلام نزد حسين عليه السلام آمد و پيشنهاد عمر بن سعد را باز گفت ، امام حسين عليه السلام به او فرمود: «به سوى آنان ، باز گرد و اگر توانستى ، [ رويارويى با ] آنها را تا صبح به تأخير بينداز و امشب ، بازشان گردان . شايد كه امشب براى پروردگارمان ، نماز بخوانيم و او را بخوانيم و از وى آمرزش بخواهيم ، كه او خود مىداند كه من ، نماز گزاردن براى او، تلاوت كتابش ، دعا و آمرزشخواهىِ فراوان را دوست دارم» .
همچنين حارث بن حَصيره ، از عبد اللَّه بن شريك عامرى ، از امام زين العابدين عليه السلام برايم نقل كرد كه فرمود : «پيكى از سوى عمر بن سعد ، نزد ما آمد و به گونهاى ايستاد