درس ، مخالفان علمى خود را مى پذيرفت، ايرادهاى آنان را مى شنيد و به آنها پاسخ مى داد .
گاهى بحث و گفتگو طول مى كشيد و نمى توانست ناهار را در منزل صرف كند. كسى را مى فرستاد از بازار برايش يك نان مى خريد. چند لقمه نان خالى مى خورد و به بحث ادامه مى داد .
او از شاگردان مى خواست كه تا درس تمام نشده ، ايراد نگيرند؛ ولى پس از پايان درس ، هر چه مى خواهند ، بپرسند .
معمولاً وقتى درس تمام مى شد ، موقع نماز ظهر بود و امام پس از نماز به خانه مى رفت. يك روز ، مردى به نام «ابوشاكر» پس از نماز ، پيش او آمد .
ابو شاكر : اجازه مى دهيد كه هر چه مى خواهم ، بگويم ؟
۰.امام عليه السلام :هر چه مى خواهى ، بگو .
افسانه خداپرستى
ابو شاكر : تو چرا شاگردان و شنوندگان ديگرِ خود را با افسانه فريب مى دهى ؟
۰.امام عليه السلام :با كدام افسانه؟
ابوشاكر : آنچه درباره خدا مى گويى ، چيزى جز افسانه نيست و تو با افسانه سرايى مى خواهى مردم را به پذيرفتن چيزى كه نيست، وا بدارى .
حس ، تنها راه شناخت
ابوشاكر ـ ادامه داد ـ :
هر چه وجود دارد، با يكى از حواس پنجگانه مى توان به وجود آن