مقدّمه
با توجّه به تمام مشکلاتي که در تعريف دين وجود دارد، به نظر ميرسد که دين، به درستي، پديدهاي جهاني است که داراي جنبههاي رفتاري، تجربي و شناختي است (اسپيلکا و همکاران، ۲۰۰۳ م). برخي از پژوهشگران، اعتقاد دارند که مباحث ديني و روانشناسياي را که از روشهاي علمي حاصل شده، نميتوان با يکديگر مقايسه کرد و با اين که ممکن است مشابهتي بين مطالب وجود داشته باشد، ولي به لحاظ روششناسي، دادهها از دو فرايند مجزّا فراهم ميشوند و نميتوان آنها را به يکديگر حواله داد. نظام ديني، بيش از هر چيز، يک شيوه زندگي است و بنا بر اين، مطالب آن، کلّيتر و جامعتر از آن است که بتوانيم آنها را در قالب يک نظريه روانشناسي به معناي امروزي ارائه دهيم (آذربايجاني، ۱۳۸۲ ش).
به عنوان نمونه، ون کام (۱۹۷۶ م)، مرتن، (۱۹۶۱ م) و آدن (۱۹۶۷ م، همگي به نقل از آذربايجاني، ۱۳۸۲ ش) تأکيد دارند که ابعاد معنوي را نميتوان از راه روانشناسي توضيح داد، يا آنها را در قالب موضوعهاي روانشناختي، عرضه نمود و يا يکي را جايگزين ديگري کرد؛ امّا ميتوان معنويت را به عنوان مکمّل و گسترشدهنده علم در نظرگرفت. در مقابل، بسياري از روانشناسان، در پي نظريهاي براي فهم نقش دين در زندگي انسان، دين و پديدارهاي ديني را وارد عرصههاي علمي و کمّي کردهاند، بدون اين که مدّعي احاطه و ارائه آن به طور جامع و کامل باشند. بديهي است همان گونه که در ديگر مقولههاي روانشناسي، آزمون هاي رواني و ابزارهاي سنجش، سير تحولي ـ تکامليِ خود را طي کرده و ميکنند، در زمينه روانشناسيِ دين و آزمونهاي سنجش ديني نيز، همين روند، مشاهده ميشود.