جيمز، به فهم تجربههاي دينيِ شخصي، بسيار علاقهمند بود و از جزمانديشي، متنفّر بود (نيلسن، ۲۰۰۱ م). بنا بر اين، از نظر جيمز، دين، ممکن است احساسات، اعمال و تجارب شخصي افراد در تنهايي شان و البته در ارتباط با امر الهي و مقدّس باشد. از آن جايي که اين ارتباط، ممکن است اخلاقي، جسمي و يا آيين ديني باشد، بنا بر اين، آشکار است که ديني که در الهيات، فلسفه و يا سازمانهاي کليسايي، بعداً رشد ميکند، با اين دين، متفاوت است. در واقع، تجربههاي شخصي، ممکن است تمام ساعات ما را پر کند بدون اين که ما حتّي الهيات را در نظرگرفته باشيم و يا به کليسا رفته باشيم.
جيمز ميکوشيد تا به دين، مفهوم کاربردي بدهد؛ بنا بر اين، اعتقاد داشت که دين، عبارت خواهد بود از تجربه و احساسِ رويدادهايي که براي هر انساني در عالم تنهايي و دور از همه وابستگيها روي ميدهد، به طوري که انسان از اين مجموعه در مييابد که بين او و آن چيزي که «امر الهي» مينامد، رابطه برقرار کرده است (خداياري و همکاران، ۱۳۸۰ ش؛ به نقل از آزموده، ۱۳۸۳ ش).
در واقع، جيمز، اين طور گفته است که در هر دين، نوعي آگاهي به چيزي که «اله» ناميده ميشود و نيز نوعي واکنش در برابر آن، وجود دارد. اگر چنين باشد، يک شيوه بسيار ثمربخش در مورد طبقهبندي اديان، اين است که در مورد هر يک، سؤال کنيم که ابتدا خدا (يعني تعلّق واکنش ديني) را در کجا جستجو ميکنند؟ و او را در چه جايي قرار ميدهند؟ و در درجه اوّل، چه واکنشي نسبت به وي به عمل ميآيد؟ (امامي کندواني، ۱۳۸۱ ش).
فرويد
تبيين فرويد (۱۹۶۸ م، به نقل از ثلاثي، ۱۳۸۰ ش) از دين، اساساً بر مبناي فراگردي روانشناختي است که خودش آن را تحقّق رؤياييِ آرزو مينامد. فرويد (۱۹۶۴/ ۱۹۲۷ م، به نقل از ونتيس،۱ ۱۹۹۵ م) دين را با نشانههاي بيماريِ روانآزردگيِ وسواسي مقايسه کرد و دين را تحت عنوان «روانآزردگي وسواس»،۲