روانشناختي معاصر، يا چنان که استنتون جونز (۱۹۹۴، به نقل از وولف، ۱۳۸۶ ش) مدّعي است «مرز مشترک دين با روانشناسي، بويژه روانشناسي باليني، امکان رابطهاي سازندهتر و گفتگو ميان دين و روانشناسي را فراهم ميآورد و راه را براي تغييرات مهم در آموزش و درمان باليني هموار ميکند» (ص. ۴۹).
از سوي ديگر، واقعيت اين است که همانگونه که ويتگنشتاين (به نقل از آرژيل، ۲۰۰۰) نيز تصريح ميکند، دين و علم (و از جمله روانشناسي) هر يک زبان و روش خاص خود را براي عمل دارند و البته طبيعي است که هر يک از اين زبانها و روشها هم مشکلات و محدوديتهاي خاص خود را دارند؛ اما به هر حال، اين تفاوت روشها و زبانها، به طور اجتنابناپذيري زمينهها و پتانسيل شکلگيري سوءتفاهم بين آنها را نيز به خوبي فراهم آورده و ميآورد.
با مستقر شدن روانشناسي و اطمينان يافتن نسبي روانشناسان از جايگاه خود، نگاهها و احساسات منفي به دين، به تدريج تعديليافتهتر و منطقيتر شد و تحت تأثير توسعه کثرتگرايي جديد و پستمدرنيسم در روانشناسي (وولف، ۱۳۸۶)، آرام آرام تعامل با دين و تمايل به مطالعه و بررسي آن نيز شکل گرفت و حتي نوعي نزديک شدن به دين و علاقهمند شدن به توجّه به آن نيز اتفاق افتاد. اين پيشرفتها عمدتاً با اين ديدگاه شکل گرفت که مطالعه و بررسي علمي دين، الزاماً به معناي پذيرفتن و موافقت کردن با آن نيست. اين موضع، عمدتاً تحت تأثير رويکرد روانشناسان اجتماعي اتخاذ شده است. اين روانشناسان، معمولاً با در پيش گرفتن رويکردي غير هستيگرايانه، از تأييد يا ردّ هرگونه باور ديني پرهيز نموده، معتقدند که در برخورد با پديده دين، روانشناسان ـ وقتي به عنوان يک روانشناس عمل ميکنند ـ بايد رويکرد منظر بيروني را انتخاب کنند، يعني آن را به عنوان يک موضوع، مورد مطالعه و بررسي قرار دهند؛ ولي به عنوان يک فرد نيز ميتوانند از منظر دروني به آن بنگرند، يعني به آن اعتقاد و باور داشته باشند يا نداشته باشند و به آن عمل کنند يا نکنند. درست همان طور که گذرانيدن تعدادي واحد درسي در خصوص فيزيک صداهاي موسيقيايي، تنها منجر به شناخت اصول توليد صدا به