مقدّمه
براي ساليان متمادي ـ شايد از زماني كه مشغول تحصيل در دوره كارشناسي روانشناسي بودم ـ دين و نگاه به آن از دريچه روانشناسي، موضوع مورد علاقه و دغدغه ذهنيِ هميشگي من بوده است. بيشک، زمينه فرهنگي ـ اجتماعي، تجربههاي دوران مختلف زندگي و از جمله مؤثّرترين آنها، تجربه شگرف وقوع و پيروزي انقلاب اسلامي و سپس دوران هشت ساله دفاع مقدس ـ كه همگي، عميقاً بر بنياد دين استوار شده بود ـ و از همه مهمتر، زمينههاي تربيتيِ من در ايجاد و شكلگيري اين علاقه، نقش بسيار مهم و تعيين كنندهاي داشتهاند. بيتوجّهي آزار دهنده روانشناسي به دين و سعي در ناديده گرفتن آن ـ که يكي از مهمترين عوامل تعيين كننده و هدايت كننده رفتار است ـ نيز برايم بسيار جالب توجّه بود، بويژه اينكه بعدها دريافتم كه اين بيتوجّهي در ايران، حتّي افراطيتر از كشورهايي است كه به عنوان مهد روانشناسي جديد، شناخته ميشوند!
آمارها نشان ميدهند كه بيش از نود درصد مردم دنيا، به نوعي، به دين و خدا معتقدند. دين و اعتقادات ديني، عمري به درازيِ عمر انسان، و گسترهاي به پهناي همه فرهنگها و سرزمينها دارد. در طول تاريخ، و در همه فرهنگها و ملّتها ميتوان ديد كه دين، نقشي محوري و اساسي در زندگي اعضاي جامعه ايفا كرده و ميكند. دين، همواره عامل حركتهاي اجتماعي و سياسي بوده است. انگيزه تشكيل اكثريت قريب به اتفاق گروههاي خيريه، دين بوده است. دين، موضوع (يا حداقل بهانه) جنگهاي بسيار بزرگ در سطح جهاني (از جنگهاي صليبي در قرون وسطا گرفته تا جنگ صليبي بوش در آغاز هزاره سوم!) بوده است.