بوده و کم و بيش از دادهها و يافتههاي يکديگر نيز سود جستهاند. اين همه بدين معناست که اين خطوط در عمل و به طور واقعي، قابل تفکيک و تمايز کامل از يکديگر نيستند.
فصل حاضر، مروري مختصر و گذرا بر برخي از مهمترين ديدگاههاي چهرههاي شاخص روانشناسي در خصوص دين خواهد داشت. البته اين مرور، سطح چهارم (يعني توليد ابزارهاي اندازهگيري و ارزيابي) را شامل نخواهد شد؛ زيرا اين موضوع به دليل اهميت کليدي آن در چارچوب مطالعه حاضر، فصلي جداگانه (فصل سوم) را به خود اختصاص داده است.
ويليام جيمز
نخستين نقطه عطف در روانشناسي دين، با سخنرانيهاي جيمز۱ در سالهاي ۱۹۰۱ و ۱۹۰۲ م، به دست آمد. ويليام جيمز (۱۹۰۲ م، به نقل از نيلسن،۲ ۲۰۰۱ م)، معتقد است که دين، يک مذاکره و مبادله است؛ ارتباطي هشيار بين روان با قدرتي خارق العاده که روانه به آن، احساس وابستگي کرده، و دين از طريق روان، به فرده وارد ميشود. بنا بر اين، از نظر جيمز، دين، ممکن است احساسات، اعمال و تجارب شخصي افراد در تنهاييشان باشد، البته تا جايي که خود را در رابطه با آنچه الهي و مقدس است، ميبينند. از نظر وي، «دينِ برخاسته از عقل سليم»۳ و «دينِ ناشي از روح بيمار»،۴ با هم تفاوت دارند (کيس بالت، ۲۰۰۲ م). همچنين جيمز، بين دو مفهوم «دين مؤسّسهاي»۵ و «دين شخصي»،۶ تمايز قايل شد: دين مؤسّسهاي، به يک گروه يا سازمان مذهبي، اشاره دارد و نقش مهمي در فرهنگ جامعه ايفا ميکند؛ امّا دين شخصي، به تجربههاي خصوصي فرد، اشاره دارد که ميتواند بدون توجّه به فرهنگ باشد (نيلسن،۷ ۲۰۰۱ م). جيمز (۱۹۰۲ م، به نقل از نيلسن، ۲۰۰۱ م) معتقد بود که دين انسان، عميقترين و خردمندانهترين چيز در زندگي اوست.