بدين ترتيب، فرد مؤمني که بر اساس محبّت، به خدا ايمان دارد، از آن جهت به انجام دادن اموري که خدا فرمان داده است اقدام ميکند که رضايت خدا (موضوع محبّت خود)، و در نتيجه، نزديکتر شدن به وي را، در انجام دادن آن امور ميداند و از آن جهت از مبادرت به کارهايي که خداوند نهي کرده، اجتناب ميکند که نارضايتي خدا، و در نتيجه، دور شدن از وي را، در انجام دادن آن امور ميداند.
از زاويهاي ديگر و در چارچوبي فلسفي و عرفاني، صدرالمتألّهين در اسفار اربعه، نشان داده که هر انساني، به خودي خود، انواع مختلفي را در طول عمرش تجربه ميکند. يعني «خود» انسان، انواع مختلف ميشود و اين، بر اساس درجات محبّت، امکان مييابد؛ يعني انسان در دورههاي مختلف زندگيِ خود، به هر چه محبّت ميورزد، همان ميشود. اين مفهوم بسيار مهمّي است تا بدانيم که هر چيزي که براي ما محبوب است، ما همان هستيم!۱ (انصاري، ۱۳۸۶ش).
تمايز محبّت و نياز
لازم به توضيح است که اگرچه به طور نظري، «محبّت به خدا»، از «نياز به خدا»، جدا و متمايز است، واقعيتْ اين است که جدا کردن اين دو مفهوم در مراحل اوّليه، بسيار مشکل است؛ زيرا محبّت در مراحل اوّليه ـ همچنان که در بخش قبل به آن نيز اشاره شد ـ ، محبّتي است که از راه کسب منفعت و دفع ضرر، به وجود آمده است و اين در واقع، همان محبّتي است که از سر نياز، پديد آمده است.
در عرفان اسلامي، تقسيم عشق، به عشق مجازي و عشق واقعي، موضوعي شناخته شده و عمومي است. همان گونه که مازلو نيز عشق از روي نياز۲ و عشق به عنوان هديه۳ را در نظريه خود، از يکديگر متمايز و تفکيک ميکند و تأکيد مينمايد که افرادي که هنوز در سلسله مراتب نيازهاي زيستي قرار دارند، انگيزه عشقورزي