۱۲ / ۳
مستجاب شدن دعاى جوان راهزن
۱۰۸۱.امام زين العابدين عليه السلام :مردى با خانواده اش به كشتى نشست و كشتى شان در هم شكست و از سرنشينان آن ، تنها همسر مرد نجات يافت . او به تخته اى از تخته پاره هاى كشتى چنگ زد و به يكى از جزاير دريا برده شد . در آن جزيره ، مردى بود كه راهزنى مى كرد و حرامى از حرام هاى خدا نبود كه مرتكب نشده باشد. ناگاه ديد آن زن ، بالاى سرش ايستاده است .
سرش را به طرف او برداشت و گفت : تو انسانى يا پرى؟
گفت : انسانم .
راهزن ، بى آن كه كلمه اى با او سخن بگويد ، در كنارش نشست ، چنان كه مرد با همسرش مى نشيند . چون قصد وى كرد ، زن برآشفت .
[راهزن] به او گفت : چرا برآشفتى؟
[زن] به آسمان اشاره كرد و گفت : از او مى هراسم .
[راهزن] گفت : مگر چنين كارى نكرده اى؟
[زن] گفت : نه، به عزّتش سوگند .
[راهزن] گفت : تو با آن كه چنين كارى نكرده اى و من تو را مجبور مى كنم، اين گونه از او مى هراسى! به خدا سوگند كه من به اين هراس و ترس ، سزاوارترم تا تو .
راهزن برخاست و كارى نكرد و به سوى خانواده اش برگشت و مدام به فكر توبه و بازگشت بود . در ميانه راه به راهبى برخورد كه در حال رفتن بود . آفتاب داغ بر سر آنها مى تابيد. راهب به جوان گفت : دعا كن تا خداوند ابرى را بر سر ما سايه افكند ؛ چرا كه آفتاب ، ما را سوزاند .
جوان گفت : من براى خودم كار نيكى نزد پروردگارم سراغ ندارم تا اين جرئت را به خود بدهم كه از او چيزى بخواهم .
[راهب] گفت : پس من دعا مى كنم و تو آمين بگو .
[جوان] گفت : باشد .
راهب ، دعا مى كرد و جوان آمين مى گفت، و به زودى ، ابرى بر آنها سايه افكند . مقدار زيادى از روز را در سايه آن رفتند و سپس به دو راهى رسيدند . جوان از يك راه رفت و راهب از راه ديگر . و ابر ، همراه جوان شد .
راهب گفت : تو بهتر از من هستى . دعا به خاطر تو مستجاب شده است ، نه براى من. بگو بدانم قصّه چيست؟
جوان ، ماجراى آن زن را به او باز گفت .
[راهب] گفت : به خاطر آن ترس كه تو را گرفته ، گناهان گذشته ات آمرزيده شده است . زين پس ، مراقب اعمال خويش باش .