۱۲ / ۲
مستجاب شدن دعاى سه نفر كه در غار ، محبوس شدند
۱۰۷۹.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سه نفر با هم مى رفتند كه باران ، آنها را فرا گرفت و به غارى در يك كوه پناه بردند . تخته سنگى از كوه بر دهانه غار افتاد و آنها را محبوس ساخت . به يكديگر گفتند : بنگريم كه چه كارهاى شايسته اى براى خدا كرده ايم . به حقّ آنها خدا را بخوانيم ، شايد دهانه غار باز شود .
يكى از آنها گفت : بار خدايا! مرا پدر و مادرى پير و سال خورده بود و خود نيز كودكانى خردسال داشتم . گوسفندانشان را به چرا مى بردم و شامگاه كه بر مى گشتم و شير مى دوشيدم ، اوّل براى پدر و مادرم مى بردم ، بعد به فرزندانم مى دادم . روزى به چراگاه دور دستى رفتم و وقتى برگشتم ، شب شده بود و ديدم آن دو ، خفته اند . همچون گذشته شير دوشيدم و پاتيل شير را بردم و بالاى سر پدر و مادرم ايستادم . نه دلم مى آمد آنها را بيدار كنم و نه دوست داشتم پيش از آن كه آنها شير بنوشند ، به كودكان بنوشانم . بچه ها جلوى پاى من گريه و زارى مى كردند ؛ امّا من همچنان ايستاده بودم و آنها همچنان خفته بودند تا آن كه سپيده زد . حال ـ اى خداوند ـ اگر مى دانى كه من به راستى ، اين كار را براى رضاى تو كردم ، اندكى سنگ را كنار بزن تا از شكاف آن ، آسمان را ببينيم .
پس، خداوند برايشان شكافى ايجاد كرد ، به طورى كه آسمان را از آن ببينند .
دومى گفت : بار خدايا! دختر عمويى داشتم كه همانند شيدايى مردان به زنان، سخت دوستش مى داشتم . از او تقاضاى كامجويى كردم ؛ امّا نپذيرفت ، مگر آن كه صد دينار به او بدهم . من ، كار كردم و صد دينار فراهم آوردم و برايش بردم . همين كه به حال كامجويى نشستم تا كام برگيرم، گفت : اى بنده خدا! از خدا پروا كن و اين مُهر را جز به روا باز مكن و من برخاستم . حال ـ خداوندا ـ اگر مى دانى كه به راستى ، اين كار را براى رضاى تو كردم ، سنگ را اندكى ديگر كنار بزن . و خداوند ، شكافى ديگر گشود .
سومى گفت : بار خدايا! من كارگرى را با يك پيمانه شانزده رطلى برنج اجير كردم . چون كارش را تمام كرد، گفت : مزدم را بده . من مزدش را دادم ؛ امّا نپذيرفت و با ناراحتى رفت . من حقّ او را كِشت و كار كردم ، تا جايى كه از درآمد آن ، گلّه اى گاو به همراه گاوچرانش خريدم . پس از مدّتى ، آن كارگر نزد من آمد و گفت : از خدا بترس و به من ظلم مكن و حقّم را بده . گفتم : برو آن گاوها و چوپانشان را بردار . گفت : از خدا بترس و مرا مسخره مكن . گفتم : مسخره ات نمى كنم . آن گاوها و چوپانشان مال توست . او آنها را برداشت و برد . حال ـ اى خداوند ـ اگر مى دانى كه من به راستى ، اين كار را به خاطر تو كرده ام ، باقيمانده دهانه غار را بگشاى . پس، خداوند ، آن سه را نجات داد» .