۲۴۱.إرشاد القلوبـ به نقل از عايشه ـ: پيامبر خدا به نماز ايستاد و قرآن خواند و گريست . سپس نشست و قرآن خواند و دعا كرد و گريست . باز نشست و قرآن خواند و دعا كرد و گريست و چون تمام كرد و به بستر رفت ، باز قرآن خواند و گريست ، چندان كه گونه ها و محاسنش از اشك ، تَر شد.
گفتم : اى پيامبر خدا ! آيا نه اين است كه خداوند ، گناهان گذشته و آينده تو را آمرزيده است؟
فرمود : «چرا ؛ امّا آيا بنده اى سپاس گزار نباشم؟».
۲۴۲.حلية الأولياءـ به نقل از ابو صالح ـ: ضرار بن ضمره كنانى بر معاويه وارد شد . معاويه به او گفت : على را برايم وصف كن .
ضرار گفت : مرا معاف بدار ، اى امير مؤمنان !
معاويه گفت : معاف نمى دارم.
ضرار گفت : حال كه ناچارم ، مى گويم . به خدا سوگند ، او انسانى بود بلند همّت ، پُر توان و ... به خدا سوگند كه او فراوان اشك مى ريخت ... خدا را گواه مى گيرم كه در شبى از شب ها كه پرده هاى تاريكى خويش ، فرو افكنده بود و ستارگانش غروب كرده بودند ، او را ديدم كه در محراب خويش ، محاسنش را در دست گرفته است و چونان مارْ گَزيده ، به خود مى پيچد و غمگنانه مى گِريد . گويى هم اينك ، صداى «يا رب ، يا ربِ» او را كه به درگاه خداوند زارى مى كند ، مى شنوم.
۲۴۳.الأمالى ، صدوقـ به نقل از اصبغ بن نُباته ـ: ضرار بن ضمره نَهشَلى بر معاوية بن ابى سفيان درآمد . معاويه به او گفت : على را برايم وصف كن . ضرار گفت : مرا معاف بدار .
معاويه گفت : نه ، وصفش كن.
ضرار گفت : رحمت خدا بر على باد !... به خدا سوگند ، او بسيار بيدار بود و كم مى خفت . شب و روز ، كتاب خدا را تلاوت مى كرد . جان خويش را براى خداوند ، در طَبَق اخلاص نهاده بود و در پيشگاه او اشك مى ريخت . هيچ دربانى نداشت و كيسه هاى زر و سيم را از ما دريغ نمى كرد [تا براى خود بيندوزد] . بر نازْبالش تكيه نمى زد و جامه درشت [و زِبر] را زُمُخت [و خشن ]نمى دانست . كاش آن هنگام كه شب ، پرده هاى سياهش را فرو مى آويخت و ستارگانش غروب مى كردند و او در محرابش مى ايستاد ، مى ديدى اش كه چگونه محاسنش را در دست گرفته است و چونان مار گَزيده ، به خود مى پيچد و غمگنانه ناله سر مى دهد.