۱۰۸۰.پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :سه نفر با هم براى كارى بيرون شدند و [در بين راه] به غارى در يك كوه پناه بردند . تخته سنگى بر دهانه غار افتاد و آن را به رويشان بست . گفتند : رفقا! بياييد بهترين كارى را كه كرده ايد ، ياد كنيد و خدا را به حقّ آنها بخوانيد . شايد خداوند متعال به واسطه آنها شما را برهاند .
يكى از آنها گفت : بار خدايا! زنى بود كه دوستش مى داشتم و زياد نزد او آمد و شد مى كردم ، تا آن كه راضى اش كردم از او كام برگيرم . او گفت : به ياد خدا باش و با من كارى مكن كه خداوند بر تو حرام كرده است! گفتم : راستى كه مرا سزد كه از پروردگارم بترسم . پس ، از ترس تو و براى رضاى تو ، او را وا نهادم . حال [اى خداوند!] اگر به راستى چنين است ، در كار ما گشايشى آر . دهانه غار كمى شكاف برداشت ، به طورى كه اميدوار شدند خارج شوند ؛ امّا نتوانستند .
دومى گفت : بار خدايا! كارگرانى داشتم كه همگى يك كار مى كردند و مزد يكسانى مى گرفتند . يكى از آنها از گرفتن مزدش ابا ورزيد و گفت كه بايد از همكارانش مزد بيشترى بگيرد . من مزد او را از اموالم كنار گذاشتم و او نيامد بگيرد [و با آنها برايش كار كردم ]تا آن كه اموال و اشياى زيادى شد . روزى، بعد از آن كه فقير و پير شده بود، نزد من آمد و گفت : تو را به خدا مزدم را بده كه بيش از پيش به آن محتاجم . من او را بر بام خانه ام بردم و مال و احشامى را كه در صحرا بودند و آنچه را خداوند متعال با مزد او فراهم آورده بود، نشانش دادم و گفتم : اينها و آنها ، همه مال تواند . گفت : خدا خيرت دهد! مرا دست انداخته اى؟ من مزدى به مراتب كمتر از اين مى خواستم [و تو نمى دادى] ! گفتم : بله ، تو كمتر از اين مى خواستى؛ امّا خداوند متعال مرا به آن آزمود و مزد تو به اين جا رسيد كه مى بينى . و آنها را ـ اى خداوند ـ از ترس تو و براى خشنودى تو به او دادم . حال اگر به راستى چنين است ، در كار ما گشايشى آر . پس، دهانه غار كمى بيشتر شكاف برداشت ، به طورى كه اميدوار شدند خارج شوند ؛ امّا باز نتوانستند .
سومى گفت : بار خدايا! مرا پدر و مادرى ناتوان و نادار بود كه جز من ، نه خدمتكارى داشتند و نه چوپانى و نه سرپرستى . روزها گوسفندانشان را مى چرانيدم و شب نزد آنان باز مى گشتم . يك روز ، گوسفندان را به چراگاهى دور بردم و چون برگشتم ، پاسى از شب گذشته بود و پدر و مادرم خفته بودند . برايشان شير دوشيدم و با همان ظرف شير بر بالينشان ايستادم ـ چون دلم نمى خواست آنها را بيدار كنم و آزرده شان سازم ـ تا آن كه خودشان بيدار شدند و من، همچون شب هاى قبل، به آن دو ، شير نوشاندم . حال ـ اى خداوند ـ اگر به راستى چنين است كه من اين كار را از ترس تو انجام داده ام ، ما را برهان .
پس، دهانه غار كاملاً باز شد و آن سه ، شتابان بيرون زدند .