۱۶۰۴.مهج الدعواتـ به نقل از زرّافه ، حاجب متوكّل كه شيعه بود ـ: متوكّل به فتح بن خاقان ارج بسيارى مى نهاد و او را از همه مردم و حتّى فرزندان و بستگانش مقرّب تر مى داشت .
روزى خواست جايگاه او را در نزد خويش براى آنان روشن كند . از اين رو به همه بزرگان كشور ، از خانواده اش و جز آنان ، و وزيران و اميران و فرماندهان و ديگر سپاهيان و مقامات كشور ، دستور داد كه به نيكوترين هيئت ، خود را آراسته كنند و با فاخرترين تجهيزات و مهمّاتشان بيرون بيايند و پياده پيشاپيش او حركت كنند و هيچ كس سواره نباشد ، مگر خود او و فتح بن خاقان ، بويژه در سامرّا .
مردم ، بر حسب مراتبشان ، پياده پيشاپيش آن دو به حركت درآمدند . آن روز ، چلّه تابستان بود و هوا بسيار داغ . آنها در ميان بزرگان ، امام هادى عليه السلام را نيز بيرون آوردند و ايشان به خاطر گرماى هوا و شلوغى جمعيّت ، دچار زحمت بود .
من به سوى ايشان رفتم و گفتم : سَرورم! به خدا سوگند كه آنچه از دست اين طاغوت ها مى كشيد و اين كه چنين به مشقّت افتاده ايد ، بر من گران است! و دست ايشان را گرفتم .
[امام عليه السلام ] به من تكيه داد و فرمود : «اى زرّافه ! ناقه صالح در نزد خداوند ، از من ارجمندتر نيست» يا فرمود : «با منزلت تر نيست» .
من پيوسته از امام عليه السلام سؤال مى كردم و از محضر ايشان استفاده مى بردم و با ايشان گفتگو مى كردم ، تا آن كه متوكّل از مركبش پياده شد و دستور داد مردم باز گردند. مركب هاى آنها را برايشان آوردند و سوار شدند و رهسپار منازلشان شدند . براى امام عليه السلام نيز استرش را آوردند و ايشان سوار شد . من امام عليه السلام را به طرف خانه اش همراهى كردم و چون به خانه اش رسيد ، پياده شد و من با ايشان خداحافظى كردم و به سرايم رفتم .
فرزند من ، معلّمى داشت كه شيعه و فردى دانشمند و فاضل بود . من عادت داشتم كه هنگام غذا خوردن ، او را نيز فرا مى خواندم . غذا را كه آوردند ، او نيز آمد و با هم به گفتگو پرداختيم و از سواره رفتن متوكّل و فتح و پياده رفتن بزرگان و مقامات در پيشاپيش آن دو ، سخن به ميان آمد و من وضعيّتى را كه از امام هادى عليه السلام مشاهده كرده بودم و اين جمله را كه فرمود : «ناقه صالح در نزد خداوند ، با منزلت تر از من نيست» را برايش باز گفتم .
معلّم كه مشغول غذا خوردن با من بود ، دست كشيد و گفت : تو را به خدا ، اين جمله را از ايشان شنيدى ؟
گفتم : به خدا سوگند كه شنيدم اين را فرمود .
معلّم به من گفت : بدان كه متوكّل ، بيش از سه روز ديگر در قدرت نمى ماند و از بين مى رود . پس ، در كار خويش بنگر و آنچه را كه مى خواهى بردارى ، بردار و خود را آماده كن تا هلاكت اين مرد ، تو را غافلگير نكند و با وقوع حادثه اى يا بروز جريانى ، اموالتان از بين نرود .
به او گفتم : اين را از كجا دانستى ؟
به من گفت : مگر داستان «صالح عليه السلام و ناقه» را در قرآن نخوانده اى و [نيز] اين فرموده خداى متعال را كه : «سه روز در خانه هايتان بمانيد . اين وعده اى نادروغ است» ؟ امكان ندارد سخن امام عليه السلام باطل از كار در بيايد .
به خدا سوگند ، همين كه روز سوم شد ، مُنتصِر با بُغا و وَصيف و ترك ها بر متوكّل هجوم بردند و او را كشتند و متوكّل و فتح بن خاقان را تكّه تكّه كردند ، تا جايى كه از يكديگر باز شناخته نمى شدند و بدين ترتيب ، خداوند ، نعمت و مملكت او را از بين برد .
بعد از اين گفتگو ، به ملاقات امام هادى عليه السلام رفتم و آنچه را ميان من و معلّم گذشت و آنچه را او گفته بود ، به ايشان گفتم .
[امام عليه السلام ] فرمود : «درست گفته است . چون آن مشقّت به من رسيد ، به گنجينه هايى كه آنها را از پدرانمان به ارث مى بريم و از هر دژ و سلاح و سپرى استوارترند و [در ميان ]آن[ها] ، دعاى ستم ديده عليه ستمگر است مراجعه كردم و با آن ، او را نفرين نمودم و خداوند هم نابودش كرد» .
گفتم : سَرورم! آيا ممكن است آن را به من هم بياموزيد ؟
[امام عليه السلام ] آن دعا را به من تعليم داد ... .