۹ / ۶
عُمر بن سعد ۱
۱۵۵۱.الفتوح :حسين عليه السلام به عمر بن سعد ، پيغام داد كه : «مى خواهم با تو سخن بگويم . پس امشب ميان اردوگاه من و خودت به ملاقاتم بيا» .
عمر بن سعد ، با بيست سوار به سوى او رفت و حسين عليه السلام نيز به همين گونه . چون به هم رسيدند ، حسين عليه السلام به همراهانش دستور داد كه از او فاصله گرفتند و تنها برادرش عبّاس و پسرش على اكبر با او ماندند. عمر بن سعد نيز به همراهانش دستور داد كه از او فاصله گرفتند و فقط فرزندش حفص و غلامش لاحق با وى ماندند .
حسين عليه السلام به او فرمود : «واى بر تو اى پسر سعد! آيا از خدايى كه بازگشتت به سوى اوست ، نمى ترسى كه با من بجنگى، در حالى كه مى دانى من فرزند پيامبر خدا هستم؟ پس، اينان را رها كن و با من باش؛ چرا كه من ، تو را به خداوند عز و جلنزديك مى گردانم» .
عمر بن سعد گفت : ابا عبد اللّه ! مى ترسم خانه ام خراب شود .
حسين عليه السلام به او فرمود : «من ، آن را برايت مى سازم» .
عمر بن سعد گفت : مى ترسم املاكم از من گرفته شود .
حسين عليه السلام فرمود : «من از املاكم در حجاز ، بهتر از آن را به تو مى دهم» .
عمر ، ديگر پاسخى نداد و حسين عليه السلام برگشت و مى فرمود : «تو را چه شده است؟ خدا سَرت را هر چه زودتر در بسترت ببُرَد و در آن روز كه زنده و محشور مى شوى ، نيامرزدت! به خدا سوگند كه اميدوارم از گندم عراق ، جز اندكى نخورى» .