۱۵۲۹.المصنّف ، ابن ابى شيبةـ به نقل از عبيد اللّه بن ابى رافع ـ: على عليه السلام را ديدم كه مردم بر او هجوم آورده اند تا جايى كه پايش را خونى كردند . پس گفت : «بار خدايا! من ، ايشان را ناخوش مى دارم و ايشان مرا . پس مرا از ايشان ، راحت گردان و ايشان را از من .
۱۵۳۰.امام على عليه السلام :به خدا سوگند كه ديگر ، سخن شما را باور نمى كنم و به يارى شما چشم ندارم . خداوند ، مرا از شما جدا كند و به جاى شما ، كسى را كه براى من بهتر از شماست ، نصيبم گرداند !
۱۵۳۱.امام على عليه السلام :بار خدايا! من از اين جماعت ، ملول گشته ام . پس مرا از دست آنان ، بياساى و به سوى خويش ببر كه نه عاجز شوم و نه ملول .
۱۵۳۲.امام حسين عليه السلام :على عليه السلام به من فرمود : ديشب پيامبر خدا به خوابم آمد . گفتم : اى پيامبر خدا! چه كژى ها و دشمنى ها كه از امّتت ديدم!
فرمود : «نفرينشان كن».
من گفتم : بار خدايا! به جاى آنان ، كسى را كه براى من بهتر از ايشان است، به من عطا فرما و به جاى من ، بدترين كس را نصيب ايشان گردان .
آن گاه ، على عليه السلام [به سوى مسجد] بيرون رفت و آن مرد (ابن ملجم) ، او را ضربت زد .
۱۵۳۳.امام على عليه السلامـ پس از يورش سفيان بن عوف غامِدى به انبار ـ: خدايتان بكُشد كه دلم را پر ريش و سينه ام را پُر خشم كرديد و جرعه هاى غم و اندوه پياپى به من نوشانديد و با نافرمانى و يارى نرساندن هاى خود ، نقشه هايم را تباه كرديد، تا جايى كه قريش گفت : پسر ابو طالب ، مرد دلاورى است ؛ امّا جنگ نمى داند!