۳۷ ـ مَدلوك فَزارى ۱
۱۲۴۸.الطبقات الكبرىـ به نقل از مطر بن علاء فزارى دمشقى ـ: عمّه ام آمنه (يا اميّه) دختر ابو شعثاء، و نيز خدمتكارمان قُطبه، هر دو برايم گفتند كه : از ابو سفيان مدلوك شنيديم كه مى گويد : همراه وابسته هاى خود ، نزد پيامبر خدا رفتم و همگى با هم اسلام آورديم . پس ، پيامبر خدا مرا دعا كرد و دستى به سرم كشيد و برايم دعاى بركت نمود .
آن دو گفتند : موهاى جلوى سر ابو سفيان ـ كه پيامبر خدا بر آن دست كشيده بود ـ سياه بود و بقيّه سرش سفيد .
۳۸ ـ نابغه جَعدى ۲
۱۲۴۹.الغيبة ، طوسىـ به نقل از ابو حاتم سِجِستانى ، در يادكرد از نابغه جَعدى ـ: نقل شده است كه وى با افتخار مى گفت : خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم و اين بيت را برايش خواندم :
بزرگى و بخت ما به آسمان رسيداميد داريم كه به بالاتر از آن هم برسيم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «بالاترش كجاست ، اى ابو ليلى؟» .
گفتم : بهشت، اى پيامبر خدا !
فرمود : «آرى، به خواست خداوند متعال» .
سپس ادامه دادم :
و خيرى نيست در بردبارى ، هرگاه كه براى آننشانه هايى از خشم نباشد ، تا زلالىِ آن را از تيره شدن نگه دارد
و خيرى نيست در جهالت ، هرگاه كه بر آنبردبارى نباشد تا چون كج رود ، آن را به راه آورد
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود : «خدا دهانت را نشكند!» . ۳
گفته مى شود : نابغه ، يكصد و بيست سال عمر كرد و حتّى يك دندان او نيفتاد . يكى نيز گفته است : در هشتاد سالگى اش او را ديدم ، در حالى كه دندان هايش مى درخشيد و هر يك از دندان هاى پيشين او كه مى افتاد ، دندان ديگرى به جايش مى روييد و زيباترين دندان هاى پيشين را داشت .